۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

راننده تاکسی

تیغ گرما کاملاً عمود شده روی سرم. میگم: رسالت

ماشین به آرومی ترمز می کنه و من ِ کلافه از گرما می خزم توی ماشین. راننده می پرسه: خود میدون دیگه؟ زیر لب طوری که خودم هم به زحمت می شنوم آره میگم. چشمام دارن از خستگی میرن. بعد راننده شروع می کنه با خودش بلند حرف زدن طوری که منم بشنوم. از ماشین می گه و استقامت ماشین های مختلف توی تصادفات. من و مخاطب قرار داده. اگه مث من آدم رودربایستی داری باشی باید به حرفاش توجه کنی. یه لبخند تصنعی بزنی و سرتو هی مث بز اخفش به تائید تکون بدی. ولی اینبار خیلی خسته ام. سعی می کنم توجهی به حرفاش نکنم. چقدر دلم می خواد توی چشماش نگاه کنم و بگم دهنوشو ببنده و فقط رانندگیشو کنه. آدم گاهی دلش می خواد آنچنان غرق در افکارش بشه که هیچ حرفی و سخنی و اشاره ای و تصویری حواسش رو از افکارش پرت نکنه. دوست داره فقط تصویرهایی باشن که توی ذهنش ساخته. بعد مث یه بازی هی اونا رو جابجا کنه. شرایط رو عوض کنه و خودش رو توی شرایط جدید و موقعیت های متفاوت بذاره. گاهی چنان ذهنت درگیر مسائل مختلف میشه که نمی دونی کدوم رو حل کنی. انتخابات، امتحانات، نمرات، مشکلات و حتی عاشقیت های این روزهات. وسط حل یکی از مشکلات، اون یکی مشکل پاشو میذاره وسط و دهن ذهنتو سرویس می کنه. به خصوص که ته همش هم یه سوالی به بزرگی "آخرش چی میشه"؟ باقی می مونه.

وای .. پس کی می رسیم. چشمام و می بندم و راننده رو تصور می کنم که همچنان داره فک می زنه. توی ذهنم بهش میگم: فک می کنی چقدر حرفات برام اهمیت داره؟

میگه: نمی دونم

میگم: پس لطفاً خفه شو و به رانندگیت ادامه بده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر