۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

قمارباز

ما
حاصل شرط بندی ِ
خدا و شیطانیم
در قماری بی انتها...
برنده و بازنده
فرقی نمی کند
وقتی که حاکم تویی

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

سانسور

خود سانسوری
یعنی غریبه ایم
سانسور یعنی من بدانم
تو ندانی
با تو همه چیزحلال است
و اینگونه سانسور بی معنا میشود
اصلاً سانسور را سانسور می کنیم

رویا

ما دست هم را گرفتیم
سر بر شانه های هم گذاشتیم
و چشم بر رویا گشودیم
خدا از حسرت
دق کرد

خوشبختی

خدا گفت:
خوشبخت شمایان
چه آنکه کسی از شما متوقع نیست
می خواهم فریاد بزنم
که دیگر کاری از دست من
ساخته نیست
من دیگر نمی توانم
برای همه تان
هم پدر باشم
هم مادر
من پیر و فرتوت شده ام
دلخوشی ِ من
خوشبختی ِ شمایان است
ما بی توجه به حرفهای خدا
به راهمان ادامه دادیم
خدا خندید

نسیم و شقایق

من همه نسیمم
و شقایق تویی
آرام به صورتت می وزم
آرام نوازشت می کنم
تا ظرافتت
به شتابی از من
فرو نریزد
من طوفان نیستم
همه نسیمم

روسیاه

کلمات
روی کاغذ
به خاطر تو زنده می شوند
کاغذ رو سیاه می شود
چرا که کلمات
یارای توصیف تو را ندارند

نماز

و خدا
چنان مبهوت عشقمان شد
که سجاده اش را پهن کرد
وضو گرفت
و به نیت "ما"
نماز گذارد

مخلوق

خدا وقیحانه
به عشق بازی ما
نگاه می کرد
و در دل آرزو داشت
که کاش جوری دیگر
خلق می کردیمش

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

تنها

خدا
از لای در ِ بهشت سرک کشید
تمام ِ زنان و مردان به هم مشغول بودند
از لای ِ درِ جهنم سرک کشید
هرم گرما بود
ولی باز تمامِ زنان و مردان به هم مشغول بودند
از آن بالاها
به زمین نگاه کرد
مردم آنقدر به سیاست مشغول بودند
که کسی به یاد او نمی افتاد
از عصبانیت گلویش خشک شد
ابری را در دست گرفت
و تمام آب درون آن را سر کشید
به فرشتگانش نگاه کرد
مشغول بازی بودند و از پی ِ هم می دویدند
احساس تنهایی کرد
اما خجالت می کشید
برای خودش همسری اختیار کند
آرزو کرد
که در تنهایی نمیرد
و به دوردست ها نگریست

هزارتو

پراکندگی ذهنم را
جمع نکن
بگذار هی از این شاخه
به آن شاخه بپرد
بگذار سرکشی کند
نخواه که رام باشد و مهار شدنی
افسار ذهنم
آزاد است
تا به تو
که در دورترین افکارم هم
تکثیر شده ای
سر بزند

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

شیطنت

خدا به شیطان حسادت می کرد
پس از نفوذش استفاده کرد
و به همه فرمان داد یکصدا بگویند
"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم"
خدا هیچ وقت حوصله نداشت
کسی در مقابلش قد علم کند
سر به سرش بگذارد
سرخوشانه شوخ طبعی کند
و از همه بدتراینکه نافرمانی کند
ولی دل من
برایِ تمامیِ شیطنت هایت
و بازیگوشیهایت تنگ شده
راستی!
تو که خدای منی
چرا اینقدر شیطانی؟

شیطان

آرام و قرار ندارم
دلم بازیگوشی می خواهد
ولی مگر میشود تک نفره
شیطان شد؟
مگر می شود تک نفره
بازیگوشی کرد؟
اصلاً شیطنت بدون حضور تو
شیطان را کم دارد
چرا به جلدم نمی آیی؟

قلعه حیوانات

این عکس محمد علی ابطحی روکه از زندان وبلاگش و به روز کرده می بینم یاد فصل آخر رمان 1984 می افتم. تصویری از یک زندانی با لپهایی گل انداخته در حالی که تصویری از رهبر ایران سلول او را مزین کرده.درست شبیه زمانی ِ که " وینستون اسمیت" در حالی که داره توی کافه به صدای رادیو گوش میده، به عکس "ناظر کبیر" خیره میشه. بقیه اش رو از زبان "جرج اورول" بخونید:
" به ((وزارت عشق)) بازگشته بود. همه چیز را به دست فراموشی سپرده و روحش به سپیدی برف بود. در جایگاه دادگاه علنی نشسته بود، همه چیز را اعتراف می کرد و همه کس را به همدستی با خودش متهم می کرد. به چهره غول آسا دیده دوخت. چهل سال طول کشیده بود تا یاد بگیرد که چه خنده ای در زیر آن سبیل مشکی نهفته بوده است. ای سوءتفاهم پرمهر! دو قطره اشک از گوشه های بینی او فرو لغزید. همه چیز بر وفق مراد بود. به "ناظر کبیر" مهر می ورزید".
وینستون به شرایط اعتراض داشت و می خواست وضع موجود را تغییر دهد. وقتی به زندان افتاد به قدری به او فشار آوردند که استحاله شد. آنها او را تغییر داده بودند. دیگر به "ناظر کبیر" عشق می ورزید و وجودش را از او می دانست. می بینید چه شباهت بی رحمانه ای وجود دارد بین وینستون و ابطحی؟ اما یک نکته را نباید فراموش کرد و آن اینست که ابطحی به مصلحت نشان میدهد که استحاله شده، تغییر کرده و به حقیقت پی برده است تا از غضب" ناظر کبیر" رهایی یابد.
پ.ن: جای "ناظر کبیر" در متن می توانید از" رهبر بزرگ" استفاده کنید. خواندن کتاب "قلعه حیوانات" و "1984" در این فضا عجیب می چسبد

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

داستان سه زن

دنیای زنانه مملو از رمز و راز است. پشت ابری مه مانند تمام شخصیت زنان، پنهان و پیدا میشود. به قدری رمز آلود که هر مکاشفه چشمانت را به اندازه ای گرد می کند که از تعجب هر لحظه ممکن است از حدقه بیرون بزند. کشف رفتار زنان در موقعیت های مختلف جذاب است و کشف رفتار چند زن در یک موقعیت خاص بسیار جذاب تر. ذهنم این روزها مشغول سه زن شده است. زنان فیلم های "لیلا"، "هنرپیشه" و "دیشب باباتو دیدم آیدا". زن فیلم لیلا بچه دار نمی شود و به همسرش اصرار می کند که زنی دیگر اختیار کند. مرد مخالفت می ورزد و وقتی تحت ِ فشار ِ بیش از حدِ زن قرارمی گیرد تن به این ازدواج مجدد میدهد. در ادامه زن داستان از زندگی مرد به حالت قهر بیرون می آید. زن فیلم هنرپیشه هم بچه دار نمی شود ولی برای همسرش زنی اختیار می کند که نازیباست و قدرت تکلم ندارد (دارد و حرف نمی زند) تا همچنان زن برتر و یکه تاز زندگی باشد. ولی حتی به وجود و حضور زنی که خود وارد زندگی آقای هنرپیشه کرده همچنان حسادت می کند و با رفتاری سادومازوخیستی به آزار خود و زن دیگر می پردازد. نقطه مقابل زن فیلم "دیشب باباتو دیدم آیدا" ست. آنجا که آیدا از روابط پدر و زنی دیگر پرده بر می دارد، زن داستان از آیدا میخواهد که در این موضوع دخالت نکند. دو زن اول در حالی که نقش مستقیم در ورود زن جدید به زندگیشان دارند، حسادت می ورزند. اولی خود حذف میشود و دومی سعی می کند زن جدید را حذف کند. ولی زن فیلم "دیشب..." در حضور زن جدید نقشی ندارد و هیچ تلاشی هم نمی کند تا آنرا حذف کند بلکه سعی می کند شرایط جدید را هضم کند. در پایان زن جدید از زندگی حذف می شود. چرا زن فیلم "دیشب..." اینقدر سهل و ممتنع با حضور زنی دیگر کنار می آید ولی زنان فیلم لیلا و هنرپیشه حضور زنانی که به خواست خودشان بوده را برنمی تابند؟ این زنان به چه می اندیشند که اطرافشان را این رمزآلودگی و این تفاوت رفتار در هاله ای از ابهام فرو می برد؟ من اگر زن بودم....
پ.ن: راستی! زنها هم نمی توانند پاسخ قانع کننده ای به این رفتارهای متفاوت بدهند. باور ندارید؟ از خودشان بپرسید.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

تختخواب تک نفره

وقتی کنارش دراز کشیدم نمیدونم چقدر طول کشید تا خوابش برد. فقط یه شب بخیری به هم گفتیم. من غرق در افکارم بودم. چشمام و بستم ولی بیدار بودم. بعد گذشت دقایقی چشمامو باز کردم و توی نور کم آباژور به چهره اش خیره نگاه کردم، بی پلک زدنی حتی. خطوط صورتش رو تا به حال اینقدر با دقت ندیده بودم. خیلی آروم خوابیده بود. تو انگار کن که غیر از او، هیچ چیز مادی و غیر مادی ای توی دنیا نیست. در یک خلاء شیرینی فرو رفته بود. بی هیچ اندیشه ای شاید. به معصومیت چهره اش خیره ماندم و کودک نهفته در مهربانی صورتش. انگار نه انگار که تا همین ساعاتی پیش چه شیطنت ها که نمی کرد.چه بلبل زبانی ها و عشوه گری های زنانه ای. وقتی خواستم ببوسمش طوری صورتش رو از سرم دور نگه می داشت تا حریص تر شوم به لمس صورتش با لبانم. ولی به این کار رضا نمیداد. هی بازی می کرد. برق شیطنت نگاهش و این که چقدر می تواند سر به سرم بگذارد، حتی در حسرت بوسه ای، حال چه معصومانه و چه بی دفاع در کنارم آرمیده بود. حتی انگار خوابی نمی دید. خواستم صورتش رو لمس کنم. به آرامی دستی روی پلک هاش کشیدم و آرام تا زیر گلوش تمام صورتش رو با انگشتام حس کردم. ولی اگه بیدارش می کردم چی؟ دلم به حالش سوخت و به حال خودم. اگر بیدار میشد، من دچار عذاب وجدان میشدم. با خودم کلنجار رفتم و دستم رو پس کشیدم. چه به حسرت از لمسش عاجز مونده بودم. چشمانش زیبا بود. حتی اگر پلکهاش آن زیبایی را پنهان می کرد. چه اهمیتی داشت که چشمانش بسته باشند یا باز؟ چیزی از زیبایی آنها کم نمیشد. به این فکر کردم که چگونه می تواند به چنین آرامشی خواب را تجربه کند در حالی که من همیشه باید برای رهایی از این بی خوابی قرصی بخورم و پسِ این همه مدت بدنم چنان به قرصها عادت کرده که فریبشان را نخورد. ولی دلخوش می کنم که هر شب می توانم تجربه ای تازه پیدا کنم. پشت هر نگاه گم شده در پلک هایش کشفی تازه از صداقت و دروغ! هر بار دیدنش به کشف تازه ای می ماند. همین می شود که هیچ گاه به وجودش و به بودنش عادت نمی کنم! گو اینکه هر دفعه دیدنش برایم تازگی دارد. آیا من هم برای او تازگی دارم؟ یا حرفهایم و کارهایم و نوشته هایم و اندیشه هایم برایش تکرار مکررات می شود؟ همان اندازه که دوستش دارم، دوستم دارد؟ یا از سر اجبار تن به این زندگی پر از تنازع داده و دیگر هیچ؟ خطی که گوشه لبش افتاده را نگاه می کنم. وقتی می خندد سمت راست لبش نقش بیشتری در این شعفش دارد و این قهقهه که گاهی از ته دل سر میده از خود خطی به یادگار گذاشته. سرم کم کم سنگین میشه. تاثیر قرصهاست یا هجوم افکار مالیخولیایی؟ از این دنده به آن دنده می چرخم. به کنارم نگاه می کنم ولمس می کنم دستاش رو که در خنکای اتاق سرد شدن. هیچ حس و هیچ حرکتی نداره. پتوم رو طوری می کشم تا روی هردومون رو بپوشونه. روی من و روی زنی که دوست دارم شبی کنارم بیاساید. افکار پوچ میشوند! منم و تخت و خیالات و تیک تاک ساعت...

حضور

دل آدم
وقتی اسیر وسوسه می شود
دیگر چیزی سرش نمی شود
مثل دل من
که این روزها
هوای حضورت را دارد

وساطت

لعنت به سیم های تلفن!
چرا باید وساطت کنند
بین صدای ما
تا به گوش هم برسانیمشان
لعنت به تکنولوژی
که فاصله را هم فریب می دهد

نگاه

وقتي نگاه حرف مي زند
حرفها را پاياني نيست
فقط پلكها هستند
كه مي توانند
سخنت را
پس ِ پشت خود
پنهان كنند

ماه رمضان 4

اصلاً ماه رمضان
چه ربطي به روابط انسان دارد
كه چنين بي شرمانه
مرا از لذت ديدنت
محروم مي كند؟
اصلاً به ماه رمضان چه
كه من تو را دوست دارم
ماه رمضان آمده
تا مرا و ترا به هم نامحرم كند
اصلاً به ماه رمضان چه مربوط
كه ما محتاجيم به نگاه هم
و به دستهاي هم
گرمي دستها كه
روزه را باطل نمي كند بانو!
ما را به اين ماه رمضان لعنتي چه كار
كه چنين بي پروا
فاصله مي اندازد
بين لحظه هاي با هم بودنمان

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

امر به معروف

دلم مرا
امر به معروف تو می کند
دلت نهی از منکر من است
به دلت بگو
تا می تواند گناه کند
صوابش را من ببرم

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

نو شدن

با تو هر روز
تجربه ای بکر و تازه است
با تو هر روز
می توان به تکرار
"نه" گفت
با تو هر روز نو می شوم
هر روز مکرر شو
تا تازه شوم

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

اعتراف

تازيانه نگاهت
بر تنم فرود مي آيد
زير سنگيني اين شكنجه شيرين
مقاومت بي فايده است
من نيز اعتراف خواهم كرد
كه دوستت دارم

دربند

در اين سال سياه
دوستانم دربندند و آزادند از قيدها
من كه آزادم
دربند توام
مبادا حكم آزادي ام را امضا كني

قلبها

اگر قلب تو
خانه من باشد
صاحب بزرگترين خانه ام
قلب من خانه توست
صاحب كوچكترين خانه شده اي
كه فقط جا براي يك نفر دارد

موسيقي قدمهات

صداي قدمهايت
موسيقي روح نوازي است
كه رد خاطراتت را
به ضرباهنگي مليح
زنده نگه مي دارد

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

ماه رمضان3

تشنگی تو را
آزار می دهد
و نبودنت مرا
من که روزه ی تو نگرفته ام
تو تشنگی را طاقت بیار
ولی نخواه که
نبودنت را تاب بیاورم

ماه رمضان 2

وقتی به استقبالت آمدم
تو به پیشواز ماه رمضان رفته بودی
چه آمدنی و چه رفتنی
چه استقبال شکوهمندی
ماه رمضان را تو مبارک می کنی

ماه رمضان

مردم در ماه رمضان
محرومند از
خوردن
آشامیدن
دروغ گفتن
من اما
محرومم از دیدنت
بوئیدنت
بوسیدنت
آغوشت، صدایت
و شیطنت هایت
سختی کدام بیشتر است؟

خورشيد نگاه

هركس در اين دنيا
براي خود ستاره اي دارد
و من كهكشاني از ستاره ها
چشمان تو دو خورشيدند
كه نگاه مستقيم به آنها
چشم ها را نوازش مي دهد

بالا و بالاتر

بالهاي انديشه ام
به شوق تو
به پرواز در مي آيند
مي بيني چه افكار بلندي دارم؟
بلندتر از هر بلند بالايي

حريص

حرص رذيلت است
ولي چه كنم
كه حريص نگاهت شده ام
چه فضيلتي از اين بالاتر

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

مالکیت

لمس تنت
حسی است پر از عشق و دوست داشتن
مانند کودکی خودخواه
که خود را مالک بی چون و چرای
عروسک چشم آبی اش می داند
و کسی را به حریم خصوصی اش راه نمی دهد
به هنگامی که عروسکش را تنگ در آغوش می گیرد
و من عاشق حس مالکیت ام
مالکیت بر روحت
و بند بند ِ تنت
که دیگر جزئی از خود من است
مالکیت بر خودم

عطش

مگر دیدن هم
تشنه اش می شود؟
این روزها
عطش دیدنت را دارم
نکند نبینمت؟
نکند چشمانم کور شوند از تشنگی؟

حروف الفبا

این میم و
ها و
نون و
واو و
شین نیستند که سرآمد حروف الفبایند
این تویی که آنها را
سرآمد حروف کرده ای
ای ماه ازلی و ابدی

هدیه

تمام دارو ندارم
وجود توست
که هدیه داده ای
چه کسی
هدیه را باز پس می گیرد بانو؟

بدرقه

نگاهم
بدرقه راهت
فقط کمی یواش راه برو بانو
تا نگاهم عقب نماند
از سرعت قدمهایت

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

من و تو

تو
خودِ منی
و من
مالکِ خودم
چه تنهایی با شکوهی

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

هرم

از هرم بدم می آید. از شکلش، از ایده اش، از فرم اش و از وقاحتش. این تکثرش است که وقیح می نماید. از پیمودن ره صد ساله در یک شب متنفرم. از سرعتش، از برق آسایی غافل گیر کننده اش، از گام بلندی که از پله اول تا پله دهم برمیداری بی هراس جر خوردگی. از سماجت ِ دوستان ِ دربند در وقاحت هرم ها و ثروتمند شدن ِ یکجا و یک شبه حالم به هم می خورد. از به رخ کشیدن درآمدهای افسانه ایشان از قِبل عضویت در این شبکه های نمیدانم سر از کجا بر آورده! از به رخ کشیدن خریدن فلان ماشین باکلاس در کوتاه ترین زمان ممکن و بدون دخالت دست چندشم میشود. از درآمدهای میلیونی شان و تمنایشان برای اینکه مرا هم صاحب درآمدی کنند تا از این نکبت ِ زندگی کارمندی بیرون بیایم.من نه درآمد بالا می خواهم، نه ماشین باکلاس می خواهم. نه دوست دارم مث پله برقی ،دوستان را تا قله آرزوهای دست نیافتنی شان مشایعت کنم و نه آنقدر سمجم که بارها به کسی زنگ بزنم و از او بخواهم که به خوشبختی پشت نکند. من دلم کمی آرامش می خواهد. من دلم می خواهد دوستم برای پرسیدن حالم زنگ بزند نه برای اینکه بپرسد پول را آماده کردی یا نه. اصلاً همه تان با شبکه های هرمی تان و رفاقت نیم بندمان بروید به جهنم. ترجیح می دهم پولی که بدست می آورم نتیجه زحمتی باشد که میکشم، حتی اگر ناچیز باشد و حتی اگر بخور ونمیر بخوانیدش. برایتان آرزوی ثروتی افزون تر دارم. حالا مانند اسکروچ هی پولهایتان را روی هم انباشته کنید و از زندگیتان لذت ببرید و مرا به سخره بگیرید که چگونه با چندرغاز درآمد کارمندی می سوزم و می سازم. برایتان همان آرزویی را میکنم که شما برای من. تا من با نوشتن خودم را ارضا میکنم شما هم با هرم به ارضای خود بپردازید. اینگونه زندگی بر وفق مراد همه ی ما خواهد بود.

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

انقلاب رنگها

وقتی حواشی پر رنگ تر از متن می شود، رنگ ها هم حرف اول و آخر را میزنند. وقتی رنگ قرمز می شود نماد تابو در نظام مقدس، آنگاه رنگ سبز می شود نماد آزادی و تغییر و رنگ نارنجی هم میشود نماد انقلاب، نماد براندازی نرم، نماد انقلاب مخملی!
حال از دوحال خارج نیست:
یا پشت گوشهایت به مانند انقلاب است
یا پشت گوشهایت را به مانند انقلاب می کنند؛
مخملی!
این روزها خر بودن ارزش است! نپرسیدن ارزش است! نفهمیدن ارزش است! چشم گفتن بی چون و چرا ارزش است! دستمال بدست بودن ارزش است! هر چی آقامون بگه گفتن ارزش است! چشم بر واقعیت بستن ارزش است! بر حقیقت پشت کردن ارزش است! دروغ گفتن ارزش است! بی ارزشی ارزش است! این روزها حرف حرف ِ رهبر است ولاغیر. اگر خلاف او حرف بزنی و اندیشه کنی باید سریع خفه شوی، وگرنه خفه ات میکنند. به خفه خون گرفتن باید عادت کنی رفیق. این است حکایت زندگی خرکی با پشت گوشهایی به نرمی مخمل که با انقلاب مخملی هیچ نسبتی ندارد. حکومت اسلامی و نظام اسلامی گوشهای مخملی را می خواهد و انقلاب مخملی را نه. اگر گوشهایت مخملی نباشد حتماً در فکر انقلاب مخملی کردن بوده ای و کردن فعل خطرناکی است رفیق!

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

سنگینی نگاه

اول - وقتی یه نمره بد می گرفتم، معلم مدرسه می گفت: فردا حتماً زیر برگه امتحانی رو یکی از اولیات امضا کنه. ترس برم می داشت. خیلی سخته که آدم گندی که توی برگه زده رو بده دست پدر یا مادرش. هی باخودت کلنجار می ری که اونا دارن صب تا شوم جون می کنن تا توی سگ صاحاب بتمرگی و درس بخونی واسه خودت یه خری بشی. منم هیچ وقت برگم رو همون روز نمیدادم. فردا صبحش که داشتم میرفتم مدرسه، صبحونه رو خورده نخورده می رفتم پیش مامانم. میگفتم: آقا معلم گفته این برگه رو امضا کنی. بعد سرمو آروم می انداختم پایین و برگه رو می دادم دستش. بعد هی خدا خدا می کردم که زمان زودتر بگذره و مامان برگه رو امضا کنه و به بابام هیچی نگه. البت که بابام هیچ وقت دست روی ما بلند نمی کرد. یعنی از ترس اینکه بکوبه زیر گوشم و بگه آخه پسر این چه نمره ای گرفتی نبود که برگه رو نمی دادم دست بابام. آخه فک میکنم همیشه پسرا با مادرشون راحتترن و بالعکس. اما همیشه از یه چیز اون لحظات دلهره آور وحشت داشتم. اون نگاه سرزنش باری که به آدم می کردن و تا وقتی که سنگینی رد نگاشون از بین نمی رفت نمی تونستم سرمو بگیرم بالا. انگار کن که دو تا دست هی قفسه سینه ات رو فشار بدن و نذارن به راحتی نفس بکشی. وقتی برگه رو امضا میکرد یه خداحافظی محکم میکردم که یعنی مرسی و بعد بی که به چشمشون نگاه کنم جیم می شدم به سمت مدرسه.
دوم - وقتی توی محل کار یه ماموریتی بهت محول میشه که باید انجامش بدی، بعد تو بر اثر اهمال اون کارو فراموش می کنی یا به نحو احسن انجامش نمیدی دو تا دلهره سریع میاد به سراغت. دومیش اینه که رئیست یه نگاه سرزنش بار بهت بکنه. یعنی اینکه خیلی بی عرضه ای که یه کار دادم دستت و نتونستی به سرانجام برسونی. بعد تو هی خیال برت میداره که نکنه رئیس فک کنه که این حقوقی که داری می گیری کوفتت باشه از بس بلد نیستی کار کنی! اونوقت هجوم توجیه های این کم کاری هم کمکی بهت نمی کنه. داستان وقتی درد آور تر می شه که هردفه که رئیست از کنار میز کارت رد میشه دوباره یه نگاه سنگین بهت می کنه. اونوقت ِ که باید با کل هیکلت بری توی کامپیوتر و خودت رو بزنی به اون راه که یعنی من رد ِ نگاتونو حس نکردم قربان
سوم - وقتی یه حرفی میزنی که نباید بزنی به آدمی که خیلی دوسش داری و اونم دوست داره و بعد اون دلش میشکنه یا حتی عصبانی میشه ولی اینقدر مهربونه که فقط غصه بخوره و هیچ حرف ِ دیگه ای بهت نزنه و فقط یه نگاه سرزنش بار بهت بکنه که یعنی اصلاً ازت توقع نداشتم دیگه حتماً حتماً پودر میشی. بعد تو به یاد اون داستانهای قبلی ازش خواهش می کنی که سنگینی نگاهشو از روی صورتت برداره ولی اون این کار و نمی کنه و اینقدر بهت نگاه می کنه که به گه خوردن بیفتی و روزی صد بار به خودت بگی د ِ آخه پسر، هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و از این حرفا. بعد بهش قول بدی که دیگه تکرار نشه اونوقت تازه ترس برت می داره که نکنه تکرار بشه و باز هم همون نگاه و سنگینیش و رد ِ بی پایانش که واقعاً درد داره...
پی نوشت: خانم " میم " محترم! نگاه بی جا مانع کسب است. ولی چه کنیم که محتاجیم به نگاه. پس لطفاً نگاهتان را از ما نگیرید که ما سخت حسودیمان می شود. راستی!هم طاقت سنگینی اش را داریم و هم طاقت ردش را که عجیب درد آور است

کودتاچی شاخ و دم ندارد ولی هاله نور دارد

جناب آقای محمود شیزوفرن نژاد
انتصاب جنابعالی را به ریاست دولت کودتا، توسط مقام عظمای ولایت به جناب آلو و سایر دست اندرکاران این واقعه ننگین تبریک و به تمام ایرانیان به خصوص خانواده شهدای این توطئه تسلیت عرض می نمایم. باشد که در سایه حکم حکومتی آن رهبر فقید به خیانت به این آب و خاک ادامه داده و تا بردن کشور به مرز {...} کامل دست از خدمت رسانی به اسلام و مسلمین برندارید.
با توجه به حرکت قابل توجه شما در هنگام تنفیذ و بوسیدن شانه رهبر معظم، پیشنهاد می گردد در ملاقات های بعدی با آن مقام {...} ایشان را مورد بوسه خود قرار دهید.
و من الله توفقق
پی نوشت: منظور از نقطه چین اول " انزوا" و منظور از نقطه چین دوم " پای" بوده است. ولی در راستای اینکه نگارنده متن فوق اهل تساهل و تسامح می باشد، به خواننده اجازه می دهد که نقطه چین را هر گونه که صلاح میداند پر نماید

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

داستان یک اعتراف

به محمد علی ابطحی ِ جان و اعترافاتش که هیچ کس بدان باور ندارد

دخترک خیلی وقت بود که پدر را ندیده بود. نگذاشته بودند که پدر را ببیند. دلش برای دیدنش پر می زد. ولی اینبار می توانست او را در صفحه تلویزیون به نظاره بنشیند. پدر چقدر لاغر شده بود و چقدر شکسته. گویی این 40 روز، سالیان درازی بر عمر او افزوده. اشکی گوشه چشمانش دوید. یارای مقاومت در مقابل گریه را نداشت. سعی هم نکرد تا جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.قطره اول که فرو غلطید گویی راهی باز شده بود تا چشمانش ببارند چون ابربهار. با خود گفت:بگذار پدر اعتراف کند گناهان کرده و ناکرده خویش را. مهم دیدن پدر است و کاهش فشار بر او. ای کاش می توانست فریاد بزند. ای کاش می توانست به پدر بگوید که به اندازه زجری که او این روزها کشیده و سختی زندان و شکنجه روحی و جسمی، به مادر و بچه ها هم در نبود او سخت گذشته. ای کاش می توانست بگوید هول و ولای بود و نبودت چگونه می تواند انسان را از درون شکسته کند. و ما برای اینکه دیگران به غم وجودمان پی نبرند مجبوریم خود را با روحیه نشان دهیم. سخت است پدر! مگر نه؟ پدر، بگو که در پی انقلاب مخملی بودی. بگو که به کشورت خیانت کردی. بگو که هیچ وقت خواهان اصلاحات نبودی. بگو که در پی پیاده کردن اهداف بیگانه در ایران بودی. راستی چه کسی باور می کند پدر؟ برای من همان پدر می مانی و برای کسانی که صاحب اندیشه اند تو یک قهرمان خواهی ماند. حتی اگر به تمام گناهان کرده و ناکرده اعتراف کنی. راستی پدر می دانی چه اندازه افتخار دارد این روزها دربند بودن در زندان جمهوری اسلامی؟ یادت می آید که از دربندان رژیم شاه میگفتی و چه با غرور؟ حالا حکایت همان است. تنها تاج پادشاهی تبدیل شده به عمامه ولایت مطلقه و ظلم همچنان ادامه دارد و ما به شما و تمامی زندانیان سیاسی ، چه به گناهان کرده و ناکرده اعتراف کنند یا نکنند افتخار می کنیم. راستی نگفتی چه کسی باور می کند پدر؟