۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه
قمارباز
۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه
سانسور
خوشبختی
نسیم و شقایق
۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه
تنها
از لای در ِ بهشت سرک کشید
تمام ِ زنان و مردان به هم مشغول بودند
از لای ِ درِ جهنم سرک کشید
هرم گرما بود
ولی باز تمامِ زنان و مردان به هم مشغول بودند
از آن بالاها
به زمین نگاه کرد
مردم آنقدر به سیاست مشغول بودند
که کسی به یاد او نمی افتاد
از عصبانیت گلویش خشک شد
ابری را در دست گرفت
و تمام آب درون آن را سر کشید
به فرشتگانش نگاه کرد
مشغول بازی بودند و از پی ِ هم می دویدند
احساس تنهایی کرد
اما خجالت می کشید
برای خودش همسری اختیار کند
آرزو کرد
که در تنهایی نمیرد
و به دوردست ها نگریست
هزارتو
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
شیطنت
شیطان
دلم بازیگوشی می خواهد
ولی مگر میشود تک نفره
شیطان شد؟
مگر می شود تک نفره
بازیگوشی کرد؟
اصلاً شیطنت بدون حضور تو
شیطان را کم دارد
چرا به جلدم نمی آیی؟
قلعه حیوانات
۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه
داستان سه زن
۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه
تختخواب تک نفره
وساطت
نگاه
ماه رمضان 4
۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه
امر به معروف
۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه
نو شدن
۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه
اعتراف
دربند
قلبها
۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سهشنبه
ماه رمضان3
آزار می دهد
و نبودنت مرا
من که روزه ی تو نگرفته ام
تو تشنگی را طاقت بیار
ولی نخواه که
نبودنت را تاب بیاورم
ماه رمضان 2
تو به پیشواز ماه رمضان رفته بودی
چه آمدنی و چه رفتنی
ماه رمضان را تو مبارک می کنی
ماه رمضان
محرومند از
خوردن
آشامیدن
دروغ گفتن
من اما
محرومم از دیدنت
بوئیدنت
بوسیدنت
آغوشت، صدایت
و شیطنت هایت
خورشيد نگاه
بالا و بالاتر
به شوق تو
به پرواز در مي آيند
مي بيني چه افكار بلندي دارم؟
بلندتر از هر بلند بالايي
۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه
مالکیت
حسی است پر از عشق و دوست داشتن
مانند کودکی خودخواه
که خود را مالک بی چون و چرای
عروسک چشم آبی اش می داند
و کسی را به حریم خصوصی اش راه نمی دهد
و من عاشق حس مالکیت ام
مالکیت بر روحت
و بند بند ِ تنت
که دیگر جزئی از خود من است
مالکیت بر خودم
حروف الفبا
ها و
نون و
شین نیستند که سرآمد حروف الفبایند
این تویی که آنها را
سرآمد حروف کرده ای
۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه
هرم
۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه
انقلاب رنگها
حال از دوحال خارج نیست:
یا پشت گوشهایت به مانند انقلاب است
یا پشت گوشهایت را به مانند انقلاب می کنند؛
مخملی!
این روزها خر بودن ارزش است! نپرسیدن ارزش است! نفهمیدن ارزش است! چشم گفتن بی چون و چرا ارزش است! دستمال بدست بودن ارزش است! هر چی آقامون بگه گفتن ارزش است! چشم بر واقعیت بستن ارزش است! بر حقیقت پشت کردن ارزش است! دروغ گفتن ارزش است! بی ارزشی ارزش است! این روزها حرف حرف ِ رهبر است ولاغیر. اگر خلاف او حرف بزنی و اندیشه کنی باید سریع خفه شوی، وگرنه خفه ات میکنند. به خفه خون گرفتن باید عادت کنی رفیق. این است حکایت زندگی خرکی با پشت گوشهایی به نرمی مخمل که با انقلاب مخملی هیچ نسبتی ندارد. حکومت اسلامی و نظام اسلامی گوشهای مخملی را می خواهد و انقلاب مخملی را نه. اگر گوشهایت مخملی نباشد حتماً در فکر انقلاب مخملی کردن بوده ای و کردن فعل خطرناکی است رفیق!
۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه
سنگینی نگاه
دوم - وقتی توی محل کار یه ماموریتی بهت محول میشه که باید انجامش بدی، بعد تو بر اثر اهمال اون کارو فراموش می کنی یا به نحو احسن انجامش نمیدی دو تا دلهره سریع میاد به سراغت. دومیش اینه که رئیست یه نگاه سرزنش بار بهت بکنه. یعنی اینکه خیلی بی عرضه ای که یه کار دادم دستت و نتونستی به سرانجام برسونی. بعد تو هی خیال برت میداره که نکنه رئیس فک کنه که این حقوقی که داری می گیری کوفتت باشه از بس بلد نیستی کار کنی! اونوقت هجوم توجیه های این کم کاری هم کمکی بهت نمی کنه. داستان وقتی درد آور تر می شه که هردفه که رئیست از کنار میز کارت رد میشه دوباره یه نگاه سنگین بهت می کنه. اونوقت ِ که باید با کل هیکلت بری توی کامپیوتر و خودت رو بزنی به اون راه که یعنی من رد ِ نگاتونو حس نکردم قربان
سوم - وقتی یه حرفی میزنی که نباید بزنی به آدمی که خیلی دوسش داری و اونم دوست داره و بعد اون دلش میشکنه یا حتی عصبانی میشه ولی اینقدر مهربونه که فقط غصه بخوره و هیچ حرف ِ دیگه ای بهت نزنه و فقط یه نگاه سرزنش بار بهت بکنه که یعنی اصلاً ازت توقع نداشتم دیگه حتماً حتماً پودر میشی. بعد تو به یاد اون داستانهای قبلی ازش خواهش می کنی که سنگینی نگاهشو از روی صورتت برداره ولی اون این کار و نمی کنه و اینقدر بهت نگاه می کنه که به گه خوردن بیفتی و روزی صد بار به خودت بگی د ِ آخه پسر، هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و از این حرفا. بعد بهش قول بدی که دیگه تکرار نشه اونوقت تازه ترس برت می داره که نکنه تکرار بشه و باز هم همون نگاه و سنگینیش و رد ِ بی پایانش که واقعاً درد داره...
پی نوشت: خانم " میم " محترم! نگاه بی جا مانع کسب است. ولی چه کنیم که محتاجیم به نگاه. پس لطفاً نگاهتان را از ما نگیرید که ما سخت حسودیمان می شود. راستی!هم طاقت سنگینی اش را داریم و هم طاقت ردش را که عجیب درد آور است
کودتاچی شاخ و دم ندارد ولی هاله نور دارد
انتصاب جنابعالی را به ریاست دولت کودتا، توسط مقام عظمای ولایت به جناب آلو و سایر دست اندرکاران این واقعه ننگین تبریک و به تمام ایرانیان به خصوص خانواده شهدای این توطئه تسلیت عرض می نمایم. باشد که در سایه حکم حکومتی آن رهبر فقید به خیانت به این آب و خاک ادامه داده و تا بردن کشور به مرز {...} کامل دست از خدمت رسانی به اسلام و مسلمین برندارید.
با توجه به حرکت قابل توجه شما در هنگام تنفیذ و بوسیدن شانه رهبر معظم، پیشنهاد می گردد در ملاقات های بعدی با آن مقام {...} ایشان را مورد بوسه خود قرار دهید.
و من الله توفقق
پی نوشت: منظور از نقطه چین اول " انزوا" و منظور از نقطه چین دوم " پای" بوده است. ولی در راستای اینکه نگارنده متن فوق اهل تساهل و تسامح می باشد، به خواننده اجازه می دهد که نقطه چین را هر گونه که صلاح میداند پر نماید
۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه
داستان یک اعتراف
به محمد علی ابطحی ِ جان و اعترافاتش که هیچ کس بدان باور ندارد
دخترک خیلی وقت بود که پدر را ندیده بود. نگذاشته بودند که پدر را ببیند. دلش برای دیدنش پر می زد. ولی اینبار می توانست او را در صفحه تلویزیون به نظاره بنشیند. پدر چقدر لاغر شده بود و چقدر شکسته. گویی این 40 روز، سالیان درازی بر عمر او افزوده. اشکی گوشه چشمانش دوید. یارای مقاومت در مقابل گریه را نداشت. سعی هم نکرد تا جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.قطره اول که فرو غلطید گویی راهی باز شده بود تا چشمانش ببارند چون ابربهار. با خود گفت:بگذار پدر اعتراف کند گناهان کرده و ناکرده خویش را. مهم دیدن پدر است و کاهش فشار بر او. ای کاش می توانست فریاد بزند. ای کاش می توانست به پدر بگوید که به اندازه زجری که او این روزها کشیده و سختی زندان و شکنجه روحی و جسمی، به مادر و بچه ها هم در نبود او سخت گذشته. ای کاش می توانست بگوید هول و ولای بود و نبودت چگونه می تواند انسان را از درون شکسته کند. و ما برای اینکه دیگران به غم وجودمان پی نبرند مجبوریم خود را با روحیه نشان دهیم. سخت است پدر! مگر نه؟ پدر، بگو که در پی انقلاب مخملی بودی. بگو که به کشورت خیانت کردی. بگو که هیچ وقت خواهان اصلاحات نبودی. بگو که در پی پیاده کردن اهداف بیگانه در ایران بودی. راستی چه کسی باور می کند پدر؟ برای من همان پدر می مانی و برای کسانی که صاحب اندیشه اند تو یک قهرمان خواهی ماند. حتی اگر به تمام گناهان کرده و ناکرده اعتراف کنی. راستی پدر می دانی چه اندازه افتخار دارد این روزها دربند بودن در زندان جمهوری اسلامی؟ یادت می آید که از دربندان رژیم شاه میگفتی و چه با غرور؟ حالا حکایت همان است. تنها تاج پادشاهی تبدیل شده به عمامه ولایت مطلقه و ظلم همچنان ادامه دارد و ما به شما و تمامی زندانیان سیاسی ، چه به گناهان کرده و ناکرده اعتراف کنند یا نکنند افتخار می کنیم. راستی نگفتی چه کسی باور می کند پدر؟