۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

تختخواب تک نفره

وقتی کنارش دراز کشیدم نمیدونم چقدر طول کشید تا خوابش برد. فقط یه شب بخیری به هم گفتیم. من غرق در افکارم بودم. چشمام و بستم ولی بیدار بودم. بعد گذشت دقایقی چشمامو باز کردم و توی نور کم آباژور به چهره اش خیره نگاه کردم، بی پلک زدنی حتی. خطوط صورتش رو تا به حال اینقدر با دقت ندیده بودم. خیلی آروم خوابیده بود. تو انگار کن که غیر از او، هیچ چیز مادی و غیر مادی ای توی دنیا نیست. در یک خلاء شیرینی فرو رفته بود. بی هیچ اندیشه ای شاید. به معصومیت چهره اش خیره ماندم و کودک نهفته در مهربانی صورتش. انگار نه انگار که تا همین ساعاتی پیش چه شیطنت ها که نمی کرد.چه بلبل زبانی ها و عشوه گری های زنانه ای. وقتی خواستم ببوسمش طوری صورتش رو از سرم دور نگه می داشت تا حریص تر شوم به لمس صورتش با لبانم. ولی به این کار رضا نمیداد. هی بازی می کرد. برق شیطنت نگاهش و این که چقدر می تواند سر به سرم بگذارد، حتی در حسرت بوسه ای، حال چه معصومانه و چه بی دفاع در کنارم آرمیده بود. حتی انگار خوابی نمی دید. خواستم صورتش رو لمس کنم. به آرامی دستی روی پلک هاش کشیدم و آرام تا زیر گلوش تمام صورتش رو با انگشتام حس کردم. ولی اگه بیدارش می کردم چی؟ دلم به حالش سوخت و به حال خودم. اگر بیدار میشد، من دچار عذاب وجدان میشدم. با خودم کلنجار رفتم و دستم رو پس کشیدم. چه به حسرت از لمسش عاجز مونده بودم. چشمانش زیبا بود. حتی اگر پلکهاش آن زیبایی را پنهان می کرد. چه اهمیتی داشت که چشمانش بسته باشند یا باز؟ چیزی از زیبایی آنها کم نمیشد. به این فکر کردم که چگونه می تواند به چنین آرامشی خواب را تجربه کند در حالی که من همیشه باید برای رهایی از این بی خوابی قرصی بخورم و پسِ این همه مدت بدنم چنان به قرصها عادت کرده که فریبشان را نخورد. ولی دلخوش می کنم که هر شب می توانم تجربه ای تازه پیدا کنم. پشت هر نگاه گم شده در پلک هایش کشفی تازه از صداقت و دروغ! هر بار دیدنش به کشف تازه ای می ماند. همین می شود که هیچ گاه به وجودش و به بودنش عادت نمی کنم! گو اینکه هر دفعه دیدنش برایم تازگی دارد. آیا من هم برای او تازگی دارم؟ یا حرفهایم و کارهایم و نوشته هایم و اندیشه هایم برایش تکرار مکررات می شود؟ همان اندازه که دوستش دارم، دوستم دارد؟ یا از سر اجبار تن به این زندگی پر از تنازع داده و دیگر هیچ؟ خطی که گوشه لبش افتاده را نگاه می کنم. وقتی می خندد سمت راست لبش نقش بیشتری در این شعفش دارد و این قهقهه که گاهی از ته دل سر میده از خود خطی به یادگار گذاشته. سرم کم کم سنگین میشه. تاثیر قرصهاست یا هجوم افکار مالیخولیایی؟ از این دنده به آن دنده می چرخم. به کنارم نگاه می کنم ولمس می کنم دستاش رو که در خنکای اتاق سرد شدن. هیچ حس و هیچ حرکتی نداره. پتوم رو طوری می کشم تا روی هردومون رو بپوشونه. روی من و روی زنی که دوست دارم شبی کنارم بیاساید. افکار پوچ میشوند! منم و تخت و خیالات و تیک تاک ساعت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر