۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

سنگینی نگاه

اول - وقتی یه نمره بد می گرفتم، معلم مدرسه می گفت: فردا حتماً زیر برگه امتحانی رو یکی از اولیات امضا کنه. ترس برم می داشت. خیلی سخته که آدم گندی که توی برگه زده رو بده دست پدر یا مادرش. هی باخودت کلنجار می ری که اونا دارن صب تا شوم جون می کنن تا توی سگ صاحاب بتمرگی و درس بخونی واسه خودت یه خری بشی. منم هیچ وقت برگم رو همون روز نمیدادم. فردا صبحش که داشتم میرفتم مدرسه، صبحونه رو خورده نخورده می رفتم پیش مامانم. میگفتم: آقا معلم گفته این برگه رو امضا کنی. بعد سرمو آروم می انداختم پایین و برگه رو می دادم دستش. بعد هی خدا خدا می کردم که زمان زودتر بگذره و مامان برگه رو امضا کنه و به بابام هیچی نگه. البت که بابام هیچ وقت دست روی ما بلند نمی کرد. یعنی از ترس اینکه بکوبه زیر گوشم و بگه آخه پسر این چه نمره ای گرفتی نبود که برگه رو نمی دادم دست بابام. آخه فک میکنم همیشه پسرا با مادرشون راحتترن و بالعکس. اما همیشه از یه چیز اون لحظات دلهره آور وحشت داشتم. اون نگاه سرزنش باری که به آدم می کردن و تا وقتی که سنگینی رد نگاشون از بین نمی رفت نمی تونستم سرمو بگیرم بالا. انگار کن که دو تا دست هی قفسه سینه ات رو فشار بدن و نذارن به راحتی نفس بکشی. وقتی برگه رو امضا میکرد یه خداحافظی محکم میکردم که یعنی مرسی و بعد بی که به چشمشون نگاه کنم جیم می شدم به سمت مدرسه.
دوم - وقتی توی محل کار یه ماموریتی بهت محول میشه که باید انجامش بدی، بعد تو بر اثر اهمال اون کارو فراموش می کنی یا به نحو احسن انجامش نمیدی دو تا دلهره سریع میاد به سراغت. دومیش اینه که رئیست یه نگاه سرزنش بار بهت بکنه. یعنی اینکه خیلی بی عرضه ای که یه کار دادم دستت و نتونستی به سرانجام برسونی. بعد تو هی خیال برت میداره که نکنه رئیس فک کنه که این حقوقی که داری می گیری کوفتت باشه از بس بلد نیستی کار کنی! اونوقت هجوم توجیه های این کم کاری هم کمکی بهت نمی کنه. داستان وقتی درد آور تر می شه که هردفه که رئیست از کنار میز کارت رد میشه دوباره یه نگاه سنگین بهت می کنه. اونوقت ِ که باید با کل هیکلت بری توی کامپیوتر و خودت رو بزنی به اون راه که یعنی من رد ِ نگاتونو حس نکردم قربان
سوم - وقتی یه حرفی میزنی که نباید بزنی به آدمی که خیلی دوسش داری و اونم دوست داره و بعد اون دلش میشکنه یا حتی عصبانی میشه ولی اینقدر مهربونه که فقط غصه بخوره و هیچ حرف ِ دیگه ای بهت نزنه و فقط یه نگاه سرزنش بار بهت بکنه که یعنی اصلاً ازت توقع نداشتم دیگه حتماً حتماً پودر میشی. بعد تو به یاد اون داستانهای قبلی ازش خواهش می کنی که سنگینی نگاهشو از روی صورتت برداره ولی اون این کار و نمی کنه و اینقدر بهت نگاه می کنه که به گه خوردن بیفتی و روزی صد بار به خودت بگی د ِ آخه پسر، هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و از این حرفا. بعد بهش قول بدی که دیگه تکرار نشه اونوقت تازه ترس برت می داره که نکنه تکرار بشه و باز هم همون نگاه و سنگینیش و رد ِ بی پایانش که واقعاً درد داره...
پی نوشت: خانم " میم " محترم! نگاه بی جا مانع کسب است. ولی چه کنیم که محتاجیم به نگاه. پس لطفاً نگاهتان را از ما نگیرید که ما سخت حسودیمان می شود. راستی!هم طاقت سنگینی اش را داریم و هم طاقت ردش را که عجیب درد آور است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر