۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

طعم گیلاس

به پرند و مهتاب که رفاقتشان عطر یاس می دهد
زندگی دارد آنچنان ما را هول میدهد که " شتاب کنید که بمانید بر هستی و نمانید از هستی" و ما می دویم... می دویم تا یک جایی توقف کنیم، سکون گیریم و به آرامش رسیم و نمی یابیمش تا لحظه مرگ.
اتفاقات زندگی دستخوش تغییر می شود. در این مدت چهار زندانی سیاسی خانواده ما آزاد شده اند و بعد از آزادیِ آنها دیگر ننوشته ام. زمان نگذاشته تا بنویسم از رنجی که می بریم. هی خودش را برایم محدود می کند و کوچک تا عرصه را بر من تنگ تر کند. گاهی آرزو می کردم روزها به جای بیست وچهار ساعت، سی ساعت بودند. ولی وجدانم نهیب می زند که چگونه می خواهی ساعت های انفرادی هر روز را برای زندانیان بیشتر بخواهی و زجرآورتر. سرعت زمان برای تو به چشم برهم زدنی می گذرد و برای آنها هی کش می آید. انگار کنید که همین دیروز بود که در 360 می نوشتیم و از داشتن دوستانی چون شمایان لذت می بردیم. دلم برای فضای صمیمانه 360 تنگ شده. برای بحث ها و نقدها و نظرهای قبل از انتخابات. آرامش لذت بخش قبل از تقلب. دلم برای علی، دوست اصفهانی ِ هیچ گاه ندیده ام تنگ شده و برای تمام بچه های 360. چه آنها که همفکر بودیم و چه آنها که منتقد ما بودند و ما نیز چون آنها.و دلم برای مهتاب و پرندِ عزیز بسیار بیشتر. حس اینکه در مراسم های زیادی کنار هم بودیم، از کنار هم گذشتیم و شاید حتی به هم لبخند زدیم ولی هم را بازنشناختیم هم ذهنم را آزاد می کند و دلم را شاد. یعنی مهم همین خبر حضور شماست. محبت بی پایان شما مرا سر شوق می آورد که باز هم بنویسم . ولی زمان سر جنگ دارد با ما. سرعتش را حس می کنید؟ همین دیروز 360 پایان یافت و امروز خبرهای جدیدی در راه است. برای من خوشایند و شما حتما از خشنودی من شاد می شوید.چرا که خوب می دانم شما "رفاقت تان عطر یاس می دهد". ارادتمند همیشگی شما

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

روز باشکوه

8/8/88

عشق یعنی اینکه ما باور کنیم
یک دل دیگر ارادتمند ما

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

مجرم

به محمد امین شیرزاد و نگاه مهربانش
قاضی گفت: مجرم را بیاورید
{گمان کنم منظورش متهم بود}
شما به زندان محکوم شده اید
و به خیالم هیچ دفاعی ندارید
متهم گفت: جرم من چیست؟
قاضی گفت:
اندیشیدن
فهمیدن
دعاکردن
و چه گناهی از اینها بزرگتر؟
متهم زیر لب زمزمه کرد:
فهمیدن...فهمیدن....فهمیدن
ماموران آمدند
و او را پیش از هر دفاعی
به زندان انداختند
به جرم
فهمیدن...فهمیدن...فهمیدن

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

چوب/خط

چوب/خط/چوب/خط
خیلی آهسته دیوار را خراش می دهی و زیر لب زمزمه می کنی :"اینم یه روز دیگه". و فردایش روی خطی که کشیده ای یک خط مورب می کشی مبادا روزهای بی حوصله چهاردیواری های تکرار از دستت در برود. عادتی است که تمام زندانی های تاریخ داشته اند تا بدانند چه روزها و چه شبهایی از کدامین لحظه های تاریخ را به تنهایی سپری کرده اند. حالا دقیقاً پانزده خط روی دیوار کشیده ای که خطی آنها را قطع کرده است. سی روز گذشت از لحظه های نبودنت. نبودنت که نه! ندیدنت. ولی خاطره را و یاد را که نمی شود پاک کرد. انگار همینجایی. انگار کن که صدای خنده ات فضا را می شکند و ما از شیرینی خنده ات می خندیم. انگار کن که دوباره داریم "خونه مادربزرگه" را همخوانی می کنیم تا مادربزرگ از دیدن نوه هایش و صمیمیتشان محظوظ شود. بعد صدای شجریان در فضا می پیچد که "عاقبت پرده در انداخته ای یعنی چه" و تو هم که شیفته ی صدای شجریان.
چوب/خط/چوب/خط
تو منتظری که آخرین خط را بکشی بر تن سیاهی و من یاد این جمله عمران صلاحی می افتم که می گفت:" آخر خط که میرسیم، خط و درازش می کنن". حالا هر کدام از این چوب خط ها را لای چرخ آزادیت گذاشته اند. لای چرخ آزادی تک تکِ ما . آزادی ایران از دستِ دژخیمان. اما روزی تمام این چوب خط ها را که تمامیِ زندانیان عقیده و اندیشه بر دیوارهای دلهره ی استمرار ظلم کشیده اند بر می داریم و حوالت می دهیم به چرخ دیکتاتوری و از کار می اندازیمش. این چوب ها نمی توانند خط بطلانی باشند بر آزادگی و آزادی
پ.ن: باز هم برای حسین نعیمی پور، مهدی شیرزاد و همه زندانیان سیاسی

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

تکرار تاریخ

آقای نعیمی پور!
حتماً شنیده اید که می گویند تاریخ دو بار تکرار می شود. یکبار به صورت تراژدی و بار دوم کمدی و شما دو روی این تاریخ را دیده اید. فراموش نمی کنید روزهای شکنجه را در آن رژیم وقتی که به دست نیروهای اطلاعاتی بازداشت شده بودید. روزهای سخت انفرادی و بی خبری. چه فرقی می کند اسمش ساواک باشد یا وزارت اطلاعات. مهم این تاریخ است که هی ما را به سخره می گیرد. اصلاً به ذهنتان هم خطور نمی کرد که روزی به خشم بپرسند:"این بود دستاورد انقلابتان؟" و شما سکوت کنید بی هیچ رضایتی، در حالی که ذهنتان پرتاب شده باشد به گذشته های دور ِ نه چندان دور. وقتی که تاریخ هی تکرار میشود، دورترین خاطرات هم در همین حوالی هستند گویی.
وقتی از زندان بیرون آمدید هیچ حرفی نزدید از فشاری که بر شما رفته بود و از شکنجه هایی که شده بودید ولی مادربزرگ گفت که در نبود شما چقدر شکنجه روحی شده است و چقدر جسم او نحیف تر...
تاریخ مدام تکرار می شود آقای نعیمی پور!
حالا بعد از سی سال از دستاورد بزرگتان، به روزی رسیده ایم که پسرتان را به زندان انداخته اند.به دلیل اینکه به وضع موجود معترض بوده و در انتخابات شرکت کرده تا تغییر دهد شرایط اسفبار روزگارمان را. حکومتی که چه خون دلها برای حفظش خورده بودید ، از به بند کشیدن فرزندان ِ مردان ِ اسیر آن رژیم هم هیچ ابایی ندارد.
اما آقای نعیمی پور! تاریخ در این تکرار خودش را اصلاح می کند.
پسرتان به انقلاب نمی اندیشید. ذهن او مملو از اصلاحات ساختاری بود. اصلاً روحیه تخریب کردن و از نو ساختن از اندیشه ها رخت بربسته. حالا پسرتان در سلول انفرادی است آقای نعیمی پور. ولی خیالتان راحت! تاریخ در عین تکرار اصلاح می شود. ما نمی گذاریم مادربزرگ از اسیر بودن فرزندتان آگاه شود. این بار مادربزرگ شکنجه روحی نمی شود و جسم نحیفِ باقیمانده از آن سالها شکسته ی ظلم این روزها نمی شود.
راستی! تکرار تاریخ عجیب تلخ است، حتی اگر این تکرار همراه با اصلاح باشد

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

ضرب المثل

دندون ِ زنی که درد نمی کنه رو دستمال نمی بندن

نظام سرمایه داری

اگه بورژوا شیشه داشته باشه، حتماً خرده بورژوا خرده شیشه داره
پ.ن: نتیجه می گیریم اگه بورژوا، پر از خاطراتِ ترک خورده باشه، خرده بورژوا پر از خرده خاطرات ِ ترک خورده ست

تقدس

اولی: نظام مقدس جمهوری اسلامی با خون مقدس شهدا آبیاری شده تا این حکومت تقدیم حضور مقدس امام زمان بشه
دومی: من به تقدس خدا هم شک دارم، چه برسه به نظام جمهوری اسلامی

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

دیوارهای ذهن

تقدیم به حسین نعیمی پور و مهدی شیرزاد
دیوارهای زندان
و ذهن زندانبانان
هر دو از بتن اند
تاریک اندیشان
خاموشی ترا می خواهند
و سکوتت را
اما تو از جنس نوری
نخواه که این همه روشنایی را
تاب بیاورد
دیکتاتوری که به تاریکی خو کرده است
دور تو دیواری از بتن کشیده اند
همچنان که در اطراف ذهن شان
تو روزی
آزادی را لمس خواهی کرد
بیچاره او
که اندیشه اش
به حبس ابد محکوم شده
بی هیچ بخششی

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

ناآگاهی

نمیدونم غنی سازی اورانیوم درسته یا انی سازی غورانیوم؟

خودخواه

توی واگن مترو ایستادم. ازدحام جمعیت جایی برای نفس کشیدن نمی ذاره.به خصوص که زیر بغل یکی از مسافرین رو معلوم نیست آخرین بار کی حموم بوده دارم استشمام می کنم. خانم ِ همیشه حاضر توی مترو از بلندگو میگه:" ایستگاه همت " .از سرعت قطار کاسته میشه و توی ایستگاه آروم میگیره. دربها باز میشن. ولی نه کسی پیاده میشه و نه کسی سوار. همون آقا با زیر بغل مهوعش نگاهی بهم می کنه و میگه: " آخه وقتی کسی پیاده نمیشه چرا نگه میداری؟" .از تعجب دارم شاخ در میارم. نمیدونم این حرف و از خودخواهی زد یا از روی اوج بلاهت. فقط مطمئنم که ذره ای شوخی نه توی لحنش و نه توی چهره اش دیده نمیشد. عجب حکایتی درایم ما با این مردم

گاو بندی

در حاشیه دیدار استقلال و پرسپولیس شاعر فرمود:
"تا تبانی دلی بدست آور"

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

حسین نعیمی پور و مهدی شیرزاد را آزاد کنید

به فرزانه و مریم غفاری که فرزندانشان، بازجوها را خجل خواهند کرد
ما را مواظبند و ما با لبخند نشان می دهیم که نمی دانیم در زندانیم. "بهرام بیضایی"
در چاردیواری نشسته ای. غوطه ور در اندیشه هایت. صدای هر از گاه زندانبان بلند پروازی اندیشه ات را گاهی زنجیری می زند ولی سکوت دوباره آنها را به پرواز در می آورد. هی خاطراتت را مرور می کنی و دریغ روزهای پر نشاط انتخابات را میخوری. چه انرژی عظیمی به مردم تزریق شده بود. چه شادی خیره کننده ای انتظارمان را میکشید تا خوشایندی روزهای تبلیغات را به هلهله نشینیم. ناگهان چه شد؟ بر ما چه گذشت؟ بر ایران چه گذشته که چنین وقیحانه دیکتاتوری را بر مسند قدرت به نظاره نشسته است؟ گویی تاریخ ما عادت کرده به حضور مکرر آقابالاسر. انگار کن که ما همیشه باید ردای اطاعت بپوشیم بر تصمیم کوچک مردانی که خود را بزرگ می انگارند. اطرافیانشان توهم بزرگی را بر ذهن و جانشان مستولی کرده اند. به خیال خامشان در بند کردن جوانان آگاهی چون شما بت شخصیتشان را عظیم تر می کند وشکستن بتهای عظیم فقط از آگاه کردن مردم می گذرد و دانایی کالای گران بهایی است. آگاهی کالای نایابی شده گویی. دیکتاتور خوب می داند که جای دانایان در زندان است تا نتوانند تکثیر کنند موج سبز آگاهیشان را در دل مردم. مبادا این جوانه ریشه ستبری شود و به پایه های صندلی قدرتشان بپیچد و طومارشان را در هم پیچد.دیکتاتور هر چه کند، نمی تواند وحشت را که در چشمانش و در قلبش خانه کرده پنهان کند. دیکتاتور روز به روز تنها تر می شود. بیست و چهار میلیون عدد بزرگی است. ولی اعدادی باور پذیرند که ساخته و پرداخته ذهن شکست خوردگان نباشند. دیکتاتور این را می داند و نمی تواند فراموش کند که ما بیشماریم.
"پنجره زندان
آفتاب را قابی تنگ می گیرد
اما کوچکترش نمی کند"
راستی! آفتاب همان حقیقتی است که در شمایان جاریست...

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

ملاقات

قرار ملاقاتمان
در نیمکت کدام پارک
یا نمیدانم کدام ایستگاه مترو بود
که ازدحام جمعیت
این چنین
ما را از چشم هم پنهان کرد
تنه آدمی به تنه ام می خورد
هیچ کدام از هم عذر نمی خواهیم
او هم در ازدحام جمعیت
به دنبال گمشده اش می گردد

سکسو فلسفه

می گویند سکس موهبتی الهی است برای اینکه بشر حالش را ببرد. رشوه خدا به انسانهاست تا از این همه درد و رنج اندکی دور شوند و به چیز دیگری بیندیشند.سکس را از هر طرف بخوانی همان میشود. چه من تورا... چه تو مرا.... دنیا، همه ی مارا....

ادعا

همه آدمها مدعی اند و ادعای آنها فلان خر را فلان می کند. همه آدمها فکر می کنند که از بقیه آدمها بهترند و فلانِ آسمان فلان شده تا آن آدم تلپ بیفتد روی زمین و فخر فروشی کند. همه آدمها همیشه مثل علی می مانند و دیگران را معاویه و عمروعاص و هر چی آدم تخم حرام دیگر است می پندراند.حتی شما دوست عزیز.
پ.ن: و حتی خودم دوستان عزیز

عادت سالانه

لازم به گفتن نیست که زنها در طول ماه، دچار تغییر در رفتار می شوند. کلی اعصابشان به هم می ریزد و اگر با آنها شوخی کنید آنها با شما جدی می کنند. در بین خودشان آنرا عادت ماهانه صدا می زنند. ولی جای بسی تعجب است که خدا هم دچار این عادت است. حتماً خودش به آن عادت سالانه می گوید. اگر عادت خانم ها کلاً یه هفته طول بکشه، برای خدا یه ماهی طول می کشه. وقتی خدا دچار این بحران روحی و جسمی میشه ،پدر ملت در میاد، هیچ کسی حوصله نداره و همه هی احساس گشنگی می کنند. ولی اعتماد به نفس خدارو بگردم که فکر می کنه وقتی به این بلا دچار میشه در واقع درهای رحمتشه که گشوده شده. حالا هی بگید:" به پایان هرگز نیندیش" ولی همه می دونن که وقتی ماه رمضون میشه همه در اندیشه پایان اند.
پ.ن: آخیش! تموم شد. داشتیم جر می خوردیم از بس ملت چیزی نمی خوردن ما یواشکی می خوردیم

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

تولد

چشم هایت را ببند
و شمع ها را فوت کن
بگذار آب پاکی را ریخته باشی
بر دستان عمر گذشته
که یعنی دیگر دغدغه ات نیستند
شده اند خاطره
بگذار گذر عمر را
به نظاره بنشینیم
با کلی عشق!
و زمان
با کلی آب پاکی
که بر دستانمان خواهد ریخت
تا ذره ذره تمام شویم
عاشقانه تمام شویم

خنده

بیا بی بهانه بخندیم
بگذار فکر کنند
پاک خل شده ایم
بعد ما قهقهه سردهیم
و مسرور به چهره عبوسشان بنگریم
و آنها را
با مقاومتی که در مقابل خنده می کنند
تنها بگذاریم

دلتنگی

گاهی به رابطه مان
حسودیم می شود
گاهی در حضورت
دل تنگت می شوم
این چه قراردادی است
که آدمها وقتی هم را نمی بینند
دلتنگ هم می شوند؟

عشق زمینی

این عشق، الهی نیست
اصلاً چه معنی دارد
عاشق کسی باشیم
که هیچ وقت پیدایش نیست؟
به عشق زمینی مان بچسب
که هم من هستم
هم تو هستی
و هر دو
همدیگر را دوست می داریم

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

آزادی

به محمد رضا جلائی پور به بهانه ی آزادی اش
ما برای اینکه به یاد آدما بیفتیم دنبال بهانه می گردیم
وقتی یکی می میره یادش می افتیم
وقتی یکی مریض میشه یادش می افتیم
وقتی یکی دربنده یادش می افتیم
وقتی یکی چشماش گریونه یادش می افتیم
وقتی یکی درد میکشه یادش می افتیم
وقتی یکی تولدشه یادش می افتیم
وقتی یکی آزاد میشه یادش می افتیم
راستی! تو که آزاد نشدی. تو آزاد بودی. اونایی اسیر بودن که فکر می کردن تو رو در بند کردن. تو اومدی بیرون. ولی بیچاره اون بازجو و اون زندانبان که همچنان توی زندان باید بمونن.
پ. ن: ای کاش می شد یاد بعضی از آدما بیفتیم بی هیچ بهانه ای
پ.ن2: خوشحال کننده ترین خبری که بعد از کودتای انتخاباتی شنیدم آزادی رضا جلائی پور بوده. به امید آزادی سایر زندانیان سیاسی

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

حال ِ خوش

خوش به حال ِ من
خوش به حال ِ حال ِ خوش ِ من
که خوشی ِ حال ِ من
تویی
بد به حال کسی که
خوشی ِ حال ِ مرا
من را و ترا
نمی تواند ببیند

تقدیر

وقتی هستی
روز و شبم
قدر است
تقدیر با تو
به کام ما رقم می خورد بانو!
با تو
تمام سحرها مبارک است
و تمام شبها فرخنده

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

خاطرات

هم خاطِرت را می خواهم
هم خاطره ات را
مبادا آزرده خاطر شوی
از این همه خاطرخواهی ِ خاطِرت
خاطراتت

هبوط

خدا ما را فریفت
و ما وسوسه ی میوه ممنوعه شدیم!
عشق...
و خدا هبوط کرد

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

آتش در دل فکن

جهنم
نه از گرمای تنت
داغتر است
نه از عمق نگاهت
آتشین تر
چه ابائی از گناه؟
کافی ست نگاه کنی
تا آتش ها گلستان شوند

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

قمارباز

ما
حاصل شرط بندی ِ
خدا و شیطانیم
در قماری بی انتها...
برنده و بازنده
فرقی نمی کند
وقتی که حاکم تویی

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

سانسور

خود سانسوری
یعنی غریبه ایم
سانسور یعنی من بدانم
تو ندانی
با تو همه چیزحلال است
و اینگونه سانسور بی معنا میشود
اصلاً سانسور را سانسور می کنیم

رویا

ما دست هم را گرفتیم
سر بر شانه های هم گذاشتیم
و چشم بر رویا گشودیم
خدا از حسرت
دق کرد

خوشبختی

خدا گفت:
خوشبخت شمایان
چه آنکه کسی از شما متوقع نیست
می خواهم فریاد بزنم
که دیگر کاری از دست من
ساخته نیست
من دیگر نمی توانم
برای همه تان
هم پدر باشم
هم مادر
من پیر و فرتوت شده ام
دلخوشی ِ من
خوشبختی ِ شمایان است
ما بی توجه به حرفهای خدا
به راهمان ادامه دادیم
خدا خندید

نسیم و شقایق

من همه نسیمم
و شقایق تویی
آرام به صورتت می وزم
آرام نوازشت می کنم
تا ظرافتت
به شتابی از من
فرو نریزد
من طوفان نیستم
همه نسیمم

روسیاه

کلمات
روی کاغذ
به خاطر تو زنده می شوند
کاغذ رو سیاه می شود
چرا که کلمات
یارای توصیف تو را ندارند

نماز

و خدا
چنان مبهوت عشقمان شد
که سجاده اش را پهن کرد
وضو گرفت
و به نیت "ما"
نماز گذارد

مخلوق

خدا وقیحانه
به عشق بازی ما
نگاه می کرد
و در دل آرزو داشت
که کاش جوری دیگر
خلق می کردیمش

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

تنها

خدا
از لای در ِ بهشت سرک کشید
تمام ِ زنان و مردان به هم مشغول بودند
از لای ِ درِ جهنم سرک کشید
هرم گرما بود
ولی باز تمامِ زنان و مردان به هم مشغول بودند
از آن بالاها
به زمین نگاه کرد
مردم آنقدر به سیاست مشغول بودند
که کسی به یاد او نمی افتاد
از عصبانیت گلویش خشک شد
ابری را در دست گرفت
و تمام آب درون آن را سر کشید
به فرشتگانش نگاه کرد
مشغول بازی بودند و از پی ِ هم می دویدند
احساس تنهایی کرد
اما خجالت می کشید
برای خودش همسری اختیار کند
آرزو کرد
که در تنهایی نمیرد
و به دوردست ها نگریست

هزارتو

پراکندگی ذهنم را
جمع نکن
بگذار هی از این شاخه
به آن شاخه بپرد
بگذار سرکشی کند
نخواه که رام باشد و مهار شدنی
افسار ذهنم
آزاد است
تا به تو
که در دورترین افکارم هم
تکثیر شده ای
سر بزند

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

شیطنت

خدا به شیطان حسادت می کرد
پس از نفوذش استفاده کرد
و به همه فرمان داد یکصدا بگویند
"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم"
خدا هیچ وقت حوصله نداشت
کسی در مقابلش قد علم کند
سر به سرش بگذارد
سرخوشانه شوخ طبعی کند
و از همه بدتراینکه نافرمانی کند
ولی دل من
برایِ تمامیِ شیطنت هایت
و بازیگوشیهایت تنگ شده
راستی!
تو که خدای منی
چرا اینقدر شیطانی؟

شیطان

آرام و قرار ندارم
دلم بازیگوشی می خواهد
ولی مگر میشود تک نفره
شیطان شد؟
مگر می شود تک نفره
بازیگوشی کرد؟
اصلاً شیطنت بدون حضور تو
شیطان را کم دارد
چرا به جلدم نمی آیی؟

قلعه حیوانات

این عکس محمد علی ابطحی روکه از زندان وبلاگش و به روز کرده می بینم یاد فصل آخر رمان 1984 می افتم. تصویری از یک زندانی با لپهایی گل انداخته در حالی که تصویری از رهبر ایران سلول او را مزین کرده.درست شبیه زمانی ِ که " وینستون اسمیت" در حالی که داره توی کافه به صدای رادیو گوش میده، به عکس "ناظر کبیر" خیره میشه. بقیه اش رو از زبان "جرج اورول" بخونید:
" به ((وزارت عشق)) بازگشته بود. همه چیز را به دست فراموشی سپرده و روحش به سپیدی برف بود. در جایگاه دادگاه علنی نشسته بود، همه چیز را اعتراف می کرد و همه کس را به همدستی با خودش متهم می کرد. به چهره غول آسا دیده دوخت. چهل سال طول کشیده بود تا یاد بگیرد که چه خنده ای در زیر آن سبیل مشکی نهفته بوده است. ای سوءتفاهم پرمهر! دو قطره اشک از گوشه های بینی او فرو لغزید. همه چیز بر وفق مراد بود. به "ناظر کبیر" مهر می ورزید".
وینستون به شرایط اعتراض داشت و می خواست وضع موجود را تغییر دهد. وقتی به زندان افتاد به قدری به او فشار آوردند که استحاله شد. آنها او را تغییر داده بودند. دیگر به "ناظر کبیر" عشق می ورزید و وجودش را از او می دانست. می بینید چه شباهت بی رحمانه ای وجود دارد بین وینستون و ابطحی؟ اما یک نکته را نباید فراموش کرد و آن اینست که ابطحی به مصلحت نشان میدهد که استحاله شده، تغییر کرده و به حقیقت پی برده است تا از غضب" ناظر کبیر" رهایی یابد.
پ.ن: جای "ناظر کبیر" در متن می توانید از" رهبر بزرگ" استفاده کنید. خواندن کتاب "قلعه حیوانات" و "1984" در این فضا عجیب می چسبد

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

داستان سه زن

دنیای زنانه مملو از رمز و راز است. پشت ابری مه مانند تمام شخصیت زنان، پنهان و پیدا میشود. به قدری رمز آلود که هر مکاشفه چشمانت را به اندازه ای گرد می کند که از تعجب هر لحظه ممکن است از حدقه بیرون بزند. کشف رفتار زنان در موقعیت های مختلف جذاب است و کشف رفتار چند زن در یک موقعیت خاص بسیار جذاب تر. ذهنم این روزها مشغول سه زن شده است. زنان فیلم های "لیلا"، "هنرپیشه" و "دیشب باباتو دیدم آیدا". زن فیلم لیلا بچه دار نمی شود و به همسرش اصرار می کند که زنی دیگر اختیار کند. مرد مخالفت می ورزد و وقتی تحت ِ فشار ِ بیش از حدِ زن قرارمی گیرد تن به این ازدواج مجدد میدهد. در ادامه زن داستان از زندگی مرد به حالت قهر بیرون می آید. زن فیلم هنرپیشه هم بچه دار نمی شود ولی برای همسرش زنی اختیار می کند که نازیباست و قدرت تکلم ندارد (دارد و حرف نمی زند) تا همچنان زن برتر و یکه تاز زندگی باشد. ولی حتی به وجود و حضور زنی که خود وارد زندگی آقای هنرپیشه کرده همچنان حسادت می کند و با رفتاری سادومازوخیستی به آزار خود و زن دیگر می پردازد. نقطه مقابل زن فیلم "دیشب باباتو دیدم آیدا" ست. آنجا که آیدا از روابط پدر و زنی دیگر پرده بر می دارد، زن داستان از آیدا میخواهد که در این موضوع دخالت نکند. دو زن اول در حالی که نقش مستقیم در ورود زن جدید به زندگیشان دارند، حسادت می ورزند. اولی خود حذف میشود و دومی سعی می کند زن جدید را حذف کند. ولی زن فیلم "دیشب..." در حضور زن جدید نقشی ندارد و هیچ تلاشی هم نمی کند تا آنرا حذف کند بلکه سعی می کند شرایط جدید را هضم کند. در پایان زن جدید از زندگی حذف می شود. چرا زن فیلم "دیشب..." اینقدر سهل و ممتنع با حضور زنی دیگر کنار می آید ولی زنان فیلم لیلا و هنرپیشه حضور زنانی که به خواست خودشان بوده را برنمی تابند؟ این زنان به چه می اندیشند که اطرافشان را این رمزآلودگی و این تفاوت رفتار در هاله ای از ابهام فرو می برد؟ من اگر زن بودم....
پ.ن: راستی! زنها هم نمی توانند پاسخ قانع کننده ای به این رفتارهای متفاوت بدهند. باور ندارید؟ از خودشان بپرسید.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

تختخواب تک نفره

وقتی کنارش دراز کشیدم نمیدونم چقدر طول کشید تا خوابش برد. فقط یه شب بخیری به هم گفتیم. من غرق در افکارم بودم. چشمام و بستم ولی بیدار بودم. بعد گذشت دقایقی چشمامو باز کردم و توی نور کم آباژور به چهره اش خیره نگاه کردم، بی پلک زدنی حتی. خطوط صورتش رو تا به حال اینقدر با دقت ندیده بودم. خیلی آروم خوابیده بود. تو انگار کن که غیر از او، هیچ چیز مادی و غیر مادی ای توی دنیا نیست. در یک خلاء شیرینی فرو رفته بود. بی هیچ اندیشه ای شاید. به معصومیت چهره اش خیره ماندم و کودک نهفته در مهربانی صورتش. انگار نه انگار که تا همین ساعاتی پیش چه شیطنت ها که نمی کرد.چه بلبل زبانی ها و عشوه گری های زنانه ای. وقتی خواستم ببوسمش طوری صورتش رو از سرم دور نگه می داشت تا حریص تر شوم به لمس صورتش با لبانم. ولی به این کار رضا نمیداد. هی بازی می کرد. برق شیطنت نگاهش و این که چقدر می تواند سر به سرم بگذارد، حتی در حسرت بوسه ای، حال چه معصومانه و چه بی دفاع در کنارم آرمیده بود. حتی انگار خوابی نمی دید. خواستم صورتش رو لمس کنم. به آرامی دستی روی پلک هاش کشیدم و آرام تا زیر گلوش تمام صورتش رو با انگشتام حس کردم. ولی اگه بیدارش می کردم چی؟ دلم به حالش سوخت و به حال خودم. اگر بیدار میشد، من دچار عذاب وجدان میشدم. با خودم کلنجار رفتم و دستم رو پس کشیدم. چه به حسرت از لمسش عاجز مونده بودم. چشمانش زیبا بود. حتی اگر پلکهاش آن زیبایی را پنهان می کرد. چه اهمیتی داشت که چشمانش بسته باشند یا باز؟ چیزی از زیبایی آنها کم نمیشد. به این فکر کردم که چگونه می تواند به چنین آرامشی خواب را تجربه کند در حالی که من همیشه باید برای رهایی از این بی خوابی قرصی بخورم و پسِ این همه مدت بدنم چنان به قرصها عادت کرده که فریبشان را نخورد. ولی دلخوش می کنم که هر شب می توانم تجربه ای تازه پیدا کنم. پشت هر نگاه گم شده در پلک هایش کشفی تازه از صداقت و دروغ! هر بار دیدنش به کشف تازه ای می ماند. همین می شود که هیچ گاه به وجودش و به بودنش عادت نمی کنم! گو اینکه هر دفعه دیدنش برایم تازگی دارد. آیا من هم برای او تازگی دارم؟ یا حرفهایم و کارهایم و نوشته هایم و اندیشه هایم برایش تکرار مکررات می شود؟ همان اندازه که دوستش دارم، دوستم دارد؟ یا از سر اجبار تن به این زندگی پر از تنازع داده و دیگر هیچ؟ خطی که گوشه لبش افتاده را نگاه می کنم. وقتی می خندد سمت راست لبش نقش بیشتری در این شعفش دارد و این قهقهه که گاهی از ته دل سر میده از خود خطی به یادگار گذاشته. سرم کم کم سنگین میشه. تاثیر قرصهاست یا هجوم افکار مالیخولیایی؟ از این دنده به آن دنده می چرخم. به کنارم نگاه می کنم ولمس می کنم دستاش رو که در خنکای اتاق سرد شدن. هیچ حس و هیچ حرکتی نداره. پتوم رو طوری می کشم تا روی هردومون رو بپوشونه. روی من و روی زنی که دوست دارم شبی کنارم بیاساید. افکار پوچ میشوند! منم و تخت و خیالات و تیک تاک ساعت...

حضور

دل آدم
وقتی اسیر وسوسه می شود
دیگر چیزی سرش نمی شود
مثل دل من
که این روزها
هوای حضورت را دارد

وساطت

لعنت به سیم های تلفن!
چرا باید وساطت کنند
بین صدای ما
تا به گوش هم برسانیمشان
لعنت به تکنولوژی
که فاصله را هم فریب می دهد

نگاه

وقتي نگاه حرف مي زند
حرفها را پاياني نيست
فقط پلكها هستند
كه مي توانند
سخنت را
پس ِ پشت خود
پنهان كنند

ماه رمضان 4

اصلاً ماه رمضان
چه ربطي به روابط انسان دارد
كه چنين بي شرمانه
مرا از لذت ديدنت
محروم مي كند؟
اصلاً به ماه رمضان چه
كه من تو را دوست دارم
ماه رمضان آمده
تا مرا و ترا به هم نامحرم كند
اصلاً به ماه رمضان چه مربوط
كه ما محتاجيم به نگاه هم
و به دستهاي هم
گرمي دستها كه
روزه را باطل نمي كند بانو!
ما را به اين ماه رمضان لعنتي چه كار
كه چنين بي پروا
فاصله مي اندازد
بين لحظه هاي با هم بودنمان

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

امر به معروف

دلم مرا
امر به معروف تو می کند
دلت نهی از منکر من است
به دلت بگو
تا می تواند گناه کند
صوابش را من ببرم

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

نو شدن

با تو هر روز
تجربه ای بکر و تازه است
با تو هر روز
می توان به تکرار
"نه" گفت
با تو هر روز نو می شوم
هر روز مکرر شو
تا تازه شوم

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

اعتراف

تازيانه نگاهت
بر تنم فرود مي آيد
زير سنگيني اين شكنجه شيرين
مقاومت بي فايده است
من نيز اعتراف خواهم كرد
كه دوستت دارم

دربند

در اين سال سياه
دوستانم دربندند و آزادند از قيدها
من كه آزادم
دربند توام
مبادا حكم آزادي ام را امضا كني

قلبها

اگر قلب تو
خانه من باشد
صاحب بزرگترين خانه ام
قلب من خانه توست
صاحب كوچكترين خانه شده اي
كه فقط جا براي يك نفر دارد

موسيقي قدمهات

صداي قدمهايت
موسيقي روح نوازي است
كه رد خاطراتت را
به ضرباهنگي مليح
زنده نگه مي دارد

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

ماه رمضان3

تشنگی تو را
آزار می دهد
و نبودنت مرا
من که روزه ی تو نگرفته ام
تو تشنگی را طاقت بیار
ولی نخواه که
نبودنت را تاب بیاورم

ماه رمضان 2

وقتی به استقبالت آمدم
تو به پیشواز ماه رمضان رفته بودی
چه آمدنی و چه رفتنی
چه استقبال شکوهمندی
ماه رمضان را تو مبارک می کنی

ماه رمضان

مردم در ماه رمضان
محرومند از
خوردن
آشامیدن
دروغ گفتن
من اما
محرومم از دیدنت
بوئیدنت
بوسیدنت
آغوشت، صدایت
و شیطنت هایت
سختی کدام بیشتر است؟

خورشيد نگاه

هركس در اين دنيا
براي خود ستاره اي دارد
و من كهكشاني از ستاره ها
چشمان تو دو خورشيدند
كه نگاه مستقيم به آنها
چشم ها را نوازش مي دهد

بالا و بالاتر

بالهاي انديشه ام
به شوق تو
به پرواز در مي آيند
مي بيني چه افكار بلندي دارم؟
بلندتر از هر بلند بالايي

حريص

حرص رذيلت است
ولي چه كنم
كه حريص نگاهت شده ام
چه فضيلتي از اين بالاتر

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

مالکیت

لمس تنت
حسی است پر از عشق و دوست داشتن
مانند کودکی خودخواه
که خود را مالک بی چون و چرای
عروسک چشم آبی اش می داند
و کسی را به حریم خصوصی اش راه نمی دهد
به هنگامی که عروسکش را تنگ در آغوش می گیرد
و من عاشق حس مالکیت ام
مالکیت بر روحت
و بند بند ِ تنت
که دیگر جزئی از خود من است
مالکیت بر خودم

عطش

مگر دیدن هم
تشنه اش می شود؟
این روزها
عطش دیدنت را دارم
نکند نبینمت؟
نکند چشمانم کور شوند از تشنگی؟

حروف الفبا

این میم و
ها و
نون و
واو و
شین نیستند که سرآمد حروف الفبایند
این تویی که آنها را
سرآمد حروف کرده ای
ای ماه ازلی و ابدی

هدیه

تمام دارو ندارم
وجود توست
که هدیه داده ای
چه کسی
هدیه را باز پس می گیرد بانو؟

بدرقه

نگاهم
بدرقه راهت
فقط کمی یواش راه برو بانو
تا نگاهم عقب نماند
از سرعت قدمهایت

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

من و تو

تو
خودِ منی
و من
مالکِ خودم
چه تنهایی با شکوهی

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

هرم

از هرم بدم می آید. از شکلش، از ایده اش، از فرم اش و از وقاحتش. این تکثرش است که وقیح می نماید. از پیمودن ره صد ساله در یک شب متنفرم. از سرعتش، از برق آسایی غافل گیر کننده اش، از گام بلندی که از پله اول تا پله دهم برمیداری بی هراس جر خوردگی. از سماجت ِ دوستان ِ دربند در وقاحت هرم ها و ثروتمند شدن ِ یکجا و یک شبه حالم به هم می خورد. از به رخ کشیدن درآمدهای افسانه ایشان از قِبل عضویت در این شبکه های نمیدانم سر از کجا بر آورده! از به رخ کشیدن خریدن فلان ماشین باکلاس در کوتاه ترین زمان ممکن و بدون دخالت دست چندشم میشود. از درآمدهای میلیونی شان و تمنایشان برای اینکه مرا هم صاحب درآمدی کنند تا از این نکبت ِ زندگی کارمندی بیرون بیایم.من نه درآمد بالا می خواهم، نه ماشین باکلاس می خواهم. نه دوست دارم مث پله برقی ،دوستان را تا قله آرزوهای دست نیافتنی شان مشایعت کنم و نه آنقدر سمجم که بارها به کسی زنگ بزنم و از او بخواهم که به خوشبختی پشت نکند. من دلم کمی آرامش می خواهد. من دلم می خواهد دوستم برای پرسیدن حالم زنگ بزند نه برای اینکه بپرسد پول را آماده کردی یا نه. اصلاً همه تان با شبکه های هرمی تان و رفاقت نیم بندمان بروید به جهنم. ترجیح می دهم پولی که بدست می آورم نتیجه زحمتی باشد که میکشم، حتی اگر ناچیز باشد و حتی اگر بخور ونمیر بخوانیدش. برایتان آرزوی ثروتی افزون تر دارم. حالا مانند اسکروچ هی پولهایتان را روی هم انباشته کنید و از زندگیتان لذت ببرید و مرا به سخره بگیرید که چگونه با چندرغاز درآمد کارمندی می سوزم و می سازم. برایتان همان آرزویی را میکنم که شما برای من. تا من با نوشتن خودم را ارضا میکنم شما هم با هرم به ارضای خود بپردازید. اینگونه زندگی بر وفق مراد همه ی ما خواهد بود.

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

انقلاب رنگها

وقتی حواشی پر رنگ تر از متن می شود، رنگ ها هم حرف اول و آخر را میزنند. وقتی رنگ قرمز می شود نماد تابو در نظام مقدس، آنگاه رنگ سبز می شود نماد آزادی و تغییر و رنگ نارنجی هم میشود نماد انقلاب، نماد براندازی نرم، نماد انقلاب مخملی!
حال از دوحال خارج نیست:
یا پشت گوشهایت به مانند انقلاب است
یا پشت گوشهایت را به مانند انقلاب می کنند؛
مخملی!
این روزها خر بودن ارزش است! نپرسیدن ارزش است! نفهمیدن ارزش است! چشم گفتن بی چون و چرا ارزش است! دستمال بدست بودن ارزش است! هر چی آقامون بگه گفتن ارزش است! چشم بر واقعیت بستن ارزش است! بر حقیقت پشت کردن ارزش است! دروغ گفتن ارزش است! بی ارزشی ارزش است! این روزها حرف حرف ِ رهبر است ولاغیر. اگر خلاف او حرف بزنی و اندیشه کنی باید سریع خفه شوی، وگرنه خفه ات میکنند. به خفه خون گرفتن باید عادت کنی رفیق. این است حکایت زندگی خرکی با پشت گوشهایی به نرمی مخمل که با انقلاب مخملی هیچ نسبتی ندارد. حکومت اسلامی و نظام اسلامی گوشهای مخملی را می خواهد و انقلاب مخملی را نه. اگر گوشهایت مخملی نباشد حتماً در فکر انقلاب مخملی کردن بوده ای و کردن فعل خطرناکی است رفیق!

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

سنگینی نگاه

اول - وقتی یه نمره بد می گرفتم، معلم مدرسه می گفت: فردا حتماً زیر برگه امتحانی رو یکی از اولیات امضا کنه. ترس برم می داشت. خیلی سخته که آدم گندی که توی برگه زده رو بده دست پدر یا مادرش. هی باخودت کلنجار می ری که اونا دارن صب تا شوم جون می کنن تا توی سگ صاحاب بتمرگی و درس بخونی واسه خودت یه خری بشی. منم هیچ وقت برگم رو همون روز نمیدادم. فردا صبحش که داشتم میرفتم مدرسه، صبحونه رو خورده نخورده می رفتم پیش مامانم. میگفتم: آقا معلم گفته این برگه رو امضا کنی. بعد سرمو آروم می انداختم پایین و برگه رو می دادم دستش. بعد هی خدا خدا می کردم که زمان زودتر بگذره و مامان برگه رو امضا کنه و به بابام هیچی نگه. البت که بابام هیچ وقت دست روی ما بلند نمی کرد. یعنی از ترس اینکه بکوبه زیر گوشم و بگه آخه پسر این چه نمره ای گرفتی نبود که برگه رو نمی دادم دست بابام. آخه فک میکنم همیشه پسرا با مادرشون راحتترن و بالعکس. اما همیشه از یه چیز اون لحظات دلهره آور وحشت داشتم. اون نگاه سرزنش باری که به آدم می کردن و تا وقتی که سنگینی رد نگاشون از بین نمی رفت نمی تونستم سرمو بگیرم بالا. انگار کن که دو تا دست هی قفسه سینه ات رو فشار بدن و نذارن به راحتی نفس بکشی. وقتی برگه رو امضا میکرد یه خداحافظی محکم میکردم که یعنی مرسی و بعد بی که به چشمشون نگاه کنم جیم می شدم به سمت مدرسه.
دوم - وقتی توی محل کار یه ماموریتی بهت محول میشه که باید انجامش بدی، بعد تو بر اثر اهمال اون کارو فراموش می کنی یا به نحو احسن انجامش نمیدی دو تا دلهره سریع میاد به سراغت. دومیش اینه که رئیست یه نگاه سرزنش بار بهت بکنه. یعنی اینکه خیلی بی عرضه ای که یه کار دادم دستت و نتونستی به سرانجام برسونی. بعد تو هی خیال برت میداره که نکنه رئیس فک کنه که این حقوقی که داری می گیری کوفتت باشه از بس بلد نیستی کار کنی! اونوقت هجوم توجیه های این کم کاری هم کمکی بهت نمی کنه. داستان وقتی درد آور تر می شه که هردفه که رئیست از کنار میز کارت رد میشه دوباره یه نگاه سنگین بهت می کنه. اونوقت ِ که باید با کل هیکلت بری توی کامپیوتر و خودت رو بزنی به اون راه که یعنی من رد ِ نگاتونو حس نکردم قربان
سوم - وقتی یه حرفی میزنی که نباید بزنی به آدمی که خیلی دوسش داری و اونم دوست داره و بعد اون دلش میشکنه یا حتی عصبانی میشه ولی اینقدر مهربونه که فقط غصه بخوره و هیچ حرف ِ دیگه ای بهت نزنه و فقط یه نگاه سرزنش بار بهت بکنه که یعنی اصلاً ازت توقع نداشتم دیگه حتماً حتماً پودر میشی. بعد تو به یاد اون داستانهای قبلی ازش خواهش می کنی که سنگینی نگاهشو از روی صورتت برداره ولی اون این کار و نمی کنه و اینقدر بهت نگاه می کنه که به گه خوردن بیفتی و روزی صد بار به خودت بگی د ِ آخه پسر، هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و از این حرفا. بعد بهش قول بدی که دیگه تکرار نشه اونوقت تازه ترس برت می داره که نکنه تکرار بشه و باز هم همون نگاه و سنگینیش و رد ِ بی پایانش که واقعاً درد داره...
پی نوشت: خانم " میم " محترم! نگاه بی جا مانع کسب است. ولی چه کنیم که محتاجیم به نگاه. پس لطفاً نگاهتان را از ما نگیرید که ما سخت حسودیمان می شود. راستی!هم طاقت سنگینی اش را داریم و هم طاقت ردش را که عجیب درد آور است

کودتاچی شاخ و دم ندارد ولی هاله نور دارد

جناب آقای محمود شیزوفرن نژاد
انتصاب جنابعالی را به ریاست دولت کودتا، توسط مقام عظمای ولایت به جناب آلو و سایر دست اندرکاران این واقعه ننگین تبریک و به تمام ایرانیان به خصوص خانواده شهدای این توطئه تسلیت عرض می نمایم. باشد که در سایه حکم حکومتی آن رهبر فقید به خیانت به این آب و خاک ادامه داده و تا بردن کشور به مرز {...} کامل دست از خدمت رسانی به اسلام و مسلمین برندارید.
با توجه به حرکت قابل توجه شما در هنگام تنفیذ و بوسیدن شانه رهبر معظم، پیشنهاد می گردد در ملاقات های بعدی با آن مقام {...} ایشان را مورد بوسه خود قرار دهید.
و من الله توفقق
پی نوشت: منظور از نقطه چین اول " انزوا" و منظور از نقطه چین دوم " پای" بوده است. ولی در راستای اینکه نگارنده متن فوق اهل تساهل و تسامح می باشد، به خواننده اجازه می دهد که نقطه چین را هر گونه که صلاح میداند پر نماید

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

داستان یک اعتراف

به محمد علی ابطحی ِ جان و اعترافاتش که هیچ کس بدان باور ندارد

دخترک خیلی وقت بود که پدر را ندیده بود. نگذاشته بودند که پدر را ببیند. دلش برای دیدنش پر می زد. ولی اینبار می توانست او را در صفحه تلویزیون به نظاره بنشیند. پدر چقدر لاغر شده بود و چقدر شکسته. گویی این 40 روز، سالیان درازی بر عمر او افزوده. اشکی گوشه چشمانش دوید. یارای مقاومت در مقابل گریه را نداشت. سعی هم نکرد تا جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.قطره اول که فرو غلطید گویی راهی باز شده بود تا چشمانش ببارند چون ابربهار. با خود گفت:بگذار پدر اعتراف کند گناهان کرده و ناکرده خویش را. مهم دیدن پدر است و کاهش فشار بر او. ای کاش می توانست فریاد بزند. ای کاش می توانست به پدر بگوید که به اندازه زجری که او این روزها کشیده و سختی زندان و شکنجه روحی و جسمی، به مادر و بچه ها هم در نبود او سخت گذشته. ای کاش می توانست بگوید هول و ولای بود و نبودت چگونه می تواند انسان را از درون شکسته کند. و ما برای اینکه دیگران به غم وجودمان پی نبرند مجبوریم خود را با روحیه نشان دهیم. سخت است پدر! مگر نه؟ پدر، بگو که در پی انقلاب مخملی بودی. بگو که به کشورت خیانت کردی. بگو که هیچ وقت خواهان اصلاحات نبودی. بگو که در پی پیاده کردن اهداف بیگانه در ایران بودی. راستی چه کسی باور می کند پدر؟ برای من همان پدر می مانی و برای کسانی که صاحب اندیشه اند تو یک قهرمان خواهی ماند. حتی اگر به تمام گناهان کرده و ناکرده اعتراف کنی. راستی پدر می دانی چه اندازه افتخار دارد این روزها دربند بودن در زندان جمهوری اسلامی؟ یادت می آید که از دربندان رژیم شاه میگفتی و چه با غرور؟ حالا حکایت همان است. تنها تاج پادشاهی تبدیل شده به عمامه ولایت مطلقه و ظلم همچنان ادامه دارد و ما به شما و تمامی زندانیان سیاسی ، چه به گناهان کرده و ناکرده اعتراف کنند یا نکنند افتخار می کنیم. راستی نگفتی چه کسی باور می کند پدر؟

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

رابطه

چراغ های رابطه تاریکند

تا فردا

در روشنایی صبح

از این که به چشمان هم می نگریم

خجالت نکشیم

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

زندانبان همیشه در زندان است

به سمیه توحید لو و تمام زندانیان سیاسی
بیش از چهار سال از خاطرات شیرین انتخابات 84 گذشته است. هر چند که پایانی تلخ را بر آن متصور نبودیم. به همت سمیه توحیدلوی عزیز ستادی تشکیل شد با نام شکیل نسیم. نسل سومیهای یاریگر میهن. یادش به خیر باد تمام روزهایی که در ستاد حلقه شادمانی می زدیم و یار دبستانی می خواندیم. تمام صحبت هایی که در میادین و سطح شهر با مردم میکردیم تا قانعشان کنیم که به نامزد اصلاح طلبان پیشرو رای دهند و وقتی به ستاد برمیگشتیم خسته بودیم ولی افسرده نه. تیم فکری بسیار نیرومندی داشت ستاد نسیم با ایده های بسیار خلاقانه که میخکوبت می کرد که چه در سر می پرورانند این جوانان. قرارمان بود که اگر پیروز شدیم از حامی معین به منتقد او مبدل شویم و از او بخواهیم که پاسخ مطالباتمان را بدهد. حیف و صد افسوس که آن انتخابات منتج به شکست شد. ولی از آن روزهای حسرت دوستانی باقی ماندند مانا. دوستانی دوست داشتنی که مهربانیشان و انسانیتشان تو را نمک گیر محبتشان می کرد. مگر می شود که خوش قلبی زهرا بهروز آذر را فراموش کرد؟ مگر میشد تلاش پیر حسین لو را از خاطر برد؟ مگر می توانستیم از زحمات صحابه و امیرتنها به نیکی یاد نکنیم؟ و همه اینها به استقامت و ایستادگی سمیه توحیدلو و همسرشریفش ایمان شریفان نسب ممکن شد. این روزها خیلی از فرهیختگان و صاحبان فکر و اندیشه در زندان به سر می برند که یکی از آنها سمیه است. آقای بازجو! از نجابتش خجالت نمی کشی؟ هر سوالی که از او می پرسی قلبت جریحه دار نمیشود؟ حسن نیت را در چشمان معصومش نمی خوانی؟ اگر شرف داشتی که بازجو نمیشدی. آنهم بازجوی فرزندان پاک و صادق این ملک که جز به اصلاح امور سودایی در سر نمی پروراندند. اینروزها آنها در زندانی اسیرند که اندیشه کج تو و رهبران تو ساخته تا صاحبان اندیشه را به مسلخ برند. می دانم که تمامتان از عقده حقارت رنج می برید. هیچ گاه دیده نشده اید. کوته فکران را چه به دیده شدن؟ و حال از اینکه بلند اندیشان را با دستان بسته مقابل خود می بینید به شور آمده اید و طرب. می دانم که حتی یارای برابری با منطقشان را هم ندارید. یاد آن سکانس طلایی فیلم "سگ کشی" می افتم که آن مردک دیلاق ، گلرخ کمالی را به باد کتک گرفت. وقتی ورق برگشت، گلرخ خواست که مردک بزرگ اندام کوچک فکر را به شیوه خود او ادب کند. ولی از این کار سر ،باز زد. نگاهی به دوربین کرد و گفت: تو حتی اندازه ای نیستی که بزنمت. آقای بازجو! می بینی چقدر حقیری؟ می بینی اربابانت چقدر از تو هم حقیر ترند که شریف ترین فرزندان این خاک را به دست بی شرفان و بی شرمانی چون شمایان سپرده اند؟ اما نیک بدانید که به قول شاملوی بزرگ: " در شماره حماقت هایتان از گناهان کرده و ناکرده اینان نیز افزون تر است." پس به این بازی که به راه انداخته اید پایان دهید. هر چند به سر آخر بازی خود نزدیک و نزدیکتر می شوید

شیوه حکومت داری

الملک یبقی مع النمیدونم چی چی! و لایبقی مع النمیدونم چی چی!

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

عشق و سیاست

میگه : آدمی که عاشق میشه، یا باید سیاست رو ببوسه بذاره کنار، یا معشوقشو ببوسه بذاره کنار
میگم : ولی من ترجیح میدم معشوقم و ببوسم و سیاست و بذارم کنار

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

راننده تاکسی

تیغ گرما کاملاً عمود شده روی سرم. میگم: رسالت

ماشین به آرومی ترمز می کنه و من ِ کلافه از گرما می خزم توی ماشین. راننده می پرسه: خود میدون دیگه؟ زیر لب طوری که خودم هم به زحمت می شنوم آره میگم. چشمام دارن از خستگی میرن. بعد راننده شروع می کنه با خودش بلند حرف زدن طوری که منم بشنوم. از ماشین می گه و استقامت ماشین های مختلف توی تصادفات. من و مخاطب قرار داده. اگه مث من آدم رودربایستی داری باشی باید به حرفاش توجه کنی. یه لبخند تصنعی بزنی و سرتو هی مث بز اخفش به تائید تکون بدی. ولی اینبار خیلی خسته ام. سعی می کنم توجهی به حرفاش نکنم. چقدر دلم می خواد توی چشماش نگاه کنم و بگم دهنوشو ببنده و فقط رانندگیشو کنه. آدم گاهی دلش می خواد آنچنان غرق در افکارش بشه که هیچ حرفی و سخنی و اشاره ای و تصویری حواسش رو از افکارش پرت نکنه. دوست داره فقط تصویرهایی باشن که توی ذهنش ساخته. بعد مث یه بازی هی اونا رو جابجا کنه. شرایط رو عوض کنه و خودش رو توی شرایط جدید و موقعیت های متفاوت بذاره. گاهی چنان ذهنت درگیر مسائل مختلف میشه که نمی دونی کدوم رو حل کنی. انتخابات، امتحانات، نمرات، مشکلات و حتی عاشقیت های این روزهات. وسط حل یکی از مشکلات، اون یکی مشکل پاشو میذاره وسط و دهن ذهنتو سرویس می کنه. به خصوص که ته همش هم یه سوالی به بزرگی "آخرش چی میشه"؟ باقی می مونه.

وای .. پس کی می رسیم. چشمام و می بندم و راننده رو تصور می کنم که همچنان داره فک می زنه. توی ذهنم بهش میگم: فک می کنی چقدر حرفات برام اهمیت داره؟

میگه: نمی دونم

میگم: پس لطفاً خفه شو و به رانندگیت ادامه بده

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

نفس عمیق

پسره رو میکنه به دختره و میگه: می خوام موهاتو ببینم
دختره که یه ذره از موهاش بیرونه یه نگاهی به پسره می کنه و میگه : میخوای ببینی که چی بشه؟
پسره می خنده و میگه: می خوام ببینم فره یا صافه؟
دختره دست توی موهاش می کنه و یه ذره از طره موهاش میریزه رو پیشونیش و میگه : داری میبینی دیگه. صافه
یکی از سکانس های "نفس عمیق" ساخته پرویز شهبازی بود که من دوستش دارم. به خصوص دختره توی فیلم و که گاهی وقتی می خواد حرف بزنه دندوناشو بهم می چسبونه و کلماتشو جویده جویده ادا می کنه. اگه جای پسره بودم خیلی آروم دستم و به پوست ِ صورت دختره می کشیدم و با موهایی که روی صورتش ریخته بازی می کردم. و این همه، سپاس کوتاهی بود به واسطه ظرافت صورت دخترک که لطافتش ، تمامی زنانگی اش را پس ِ لمسی کوتاه عریان می کند. حال چه اهمیتی دارد که موهایش صاف باشند یا مجعد؟ این جنسیتش است که جذاب است. حتی برای پسرک ِ پیش از این مأیوس داستان که از ورای عشقی زمینی! امیدش به زندگی به حد اعلای خود رسیده. بی که بداند در پسِ این عشق... مرگی سترگ نهفته است
پ.ن 1: اگه این سکانس با تصویر ذهنی من عوض میشد، بی شک اسیر سانسور میشد و ما رو از یه لحظه ناب سینمایی محروم می کرد
پ.ن2: حالا هی ظرافتت را از ما پنهان کن. بانوی گمشده در معصومیتِ نگاهی کشف ناشده

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

بد و بدتر


بازجو بودن از جاکش بودن هم بدتر است