۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

خودخواه

توی واگن مترو ایستادم. ازدحام جمعیت جایی برای نفس کشیدن نمی ذاره.به خصوص که زیر بغل یکی از مسافرین رو معلوم نیست آخرین بار کی حموم بوده دارم استشمام می کنم. خانم ِ همیشه حاضر توی مترو از بلندگو میگه:" ایستگاه همت " .از سرعت قطار کاسته میشه و توی ایستگاه آروم میگیره. دربها باز میشن. ولی نه کسی پیاده میشه و نه کسی سوار. همون آقا با زیر بغل مهوعش نگاهی بهم می کنه و میگه: " آخه وقتی کسی پیاده نمیشه چرا نگه میداری؟" .از تعجب دارم شاخ در میارم. نمیدونم این حرف و از خودخواهی زد یا از روی اوج بلاهت. فقط مطمئنم که ذره ای شوخی نه توی لحنش و نه توی چهره اش دیده نمیشد. عجب حکایتی درایم ما با این مردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر