۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

حسین نعیمی پور و مهدی شیرزاد را آزاد کنید

به فرزانه و مریم غفاری که فرزندانشان، بازجوها را خجل خواهند کرد
ما را مواظبند و ما با لبخند نشان می دهیم که نمی دانیم در زندانیم. "بهرام بیضایی"
در چاردیواری نشسته ای. غوطه ور در اندیشه هایت. صدای هر از گاه زندانبان بلند پروازی اندیشه ات را گاهی زنجیری می زند ولی سکوت دوباره آنها را به پرواز در می آورد. هی خاطراتت را مرور می کنی و دریغ روزهای پر نشاط انتخابات را میخوری. چه انرژی عظیمی به مردم تزریق شده بود. چه شادی خیره کننده ای انتظارمان را میکشید تا خوشایندی روزهای تبلیغات را به هلهله نشینیم. ناگهان چه شد؟ بر ما چه گذشت؟ بر ایران چه گذشته که چنین وقیحانه دیکتاتوری را بر مسند قدرت به نظاره نشسته است؟ گویی تاریخ ما عادت کرده به حضور مکرر آقابالاسر. انگار کن که ما همیشه باید ردای اطاعت بپوشیم بر تصمیم کوچک مردانی که خود را بزرگ می انگارند. اطرافیانشان توهم بزرگی را بر ذهن و جانشان مستولی کرده اند. به خیال خامشان در بند کردن جوانان آگاهی چون شما بت شخصیتشان را عظیم تر می کند وشکستن بتهای عظیم فقط از آگاه کردن مردم می گذرد و دانایی کالای گران بهایی است. آگاهی کالای نایابی شده گویی. دیکتاتور خوب می داند که جای دانایان در زندان است تا نتوانند تکثیر کنند موج سبز آگاهیشان را در دل مردم. مبادا این جوانه ریشه ستبری شود و به پایه های صندلی قدرتشان بپیچد و طومارشان را در هم پیچد.دیکتاتور هر چه کند، نمی تواند وحشت را که در چشمانش و در قلبش خانه کرده پنهان کند. دیکتاتور روز به روز تنها تر می شود. بیست و چهار میلیون عدد بزرگی است. ولی اعدادی باور پذیرند که ساخته و پرداخته ذهن شکست خوردگان نباشند. دیکتاتور این را می داند و نمی تواند فراموش کند که ما بیشماریم.
"پنجره زندان
آفتاب را قابی تنگ می گیرد
اما کوچکترش نمی کند"
راستی! آفتاب همان حقیقتی است که در شمایان جاریست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر